رمان امیدی برای زندگی
-
رمان امیدی برای زندگی پارت سی و پنجم
لبخند روی لبش ماسید. _جانم؟ از لای دندان های چفت شده اش غرید: _جانم و زهر مار میگم برو رد…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت سی و چهارم
جاخورده و ناباور زمزمه کرد: _چی؟ سرش را تکان داد. _هوم چیه؟….دیگه نمیخوای دیشبو بزنی تو سرم؟ بهت زده به…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت سی وسوم
بغض کرد و کنارش نشست. _چرا؟ مگه نگفتی راضیش میکنی؟ _چرا ولی راضی نشد! _اما خودت گفتی! من دلم خوش…
بیشتر بخوانید » -
رمان امیدی برای زندگی پارت سی ودوم
پوزخند زد. _اینکه معلومه! از پشت پیراهنش را گرفت و با آرام ترین لحن ممکن لب زد: _بحث نکن….حالت خوب…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت سی و یکم
قلبش هری پایین ریخت…..چند نفر ریخته بودند مزرعه؟ برای چه؟ که بودند آنها؟ یعنی حال سهیل خوب است؟……آن موقع که…
بیشتر بخوانید » -
رمان امیدی برای زندگی پارت سی ام.
اما بر خلاف انتظارش ماهرخ با جعبه کمک های اولیه به آشپز خانه آمد و روی زمین نشست. _نمیتونم….آخه هنوز…
بیشتر بخوانید » -
رمان امیدی برای زندگی پارت بیست و نهم
آنقدر غر غر کرد تا بالاخره به در خانه رسید…..همینکه دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد حمید…
بیشتر بخوانید » -
رمان امیدی برای زندگی پارت بیست و هشتم
شاهرخ بلند شد و مقابلش ایستاد……سهیل آشفته بود…..آشفته تر از هر زمان دیگری! آشفته…..سر درگم…..عصبی _آروم باش پسر….با من حرف…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت بیست و هفتم
سیروس نفس نفس میزد و هنوز عصبانی بود اما همان لحظه پشیمان شد! با چشم های گشاد شده دستش را…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت بیست و ششم
کوروش متعجب پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن سارا مات ماند! به طوری که او بشنود لب زد:…
بیشتر بخوانید »