رمان انتهای دنیای من با تو
-
انتهای دنیای من با تو _ پارت 21
💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜💗💜 سبحان چطور می تونستم؟! ایل ماه مال من بود.. خیلی وقته که عاشقانه هامون زیباترین روزا رو رقم زدن……
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 20
پارت 20 / به نام خدا نویان: یک هفته از مردن شاهرخ می گذره. توی اتاقم پشت میز نشستم که…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 19
سبحان به بیمارستان که رسیدیم، اِلمانو دیدم که تا الان منتظر ما مونده. سرش پایینه و کاملا مشخصه چقدر ناراحته…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 18
پارت ۱۸ سلام امیدوارم حالتون خوب باشه..♥️ سبحان: مدتی هست که سوار ماشینیم و تو شهر می گردیم خواستم سکوت…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 17
«راوی» سبحان چمدونا رو میذاره تو ماشین..رویا رو می بینه که به سمتش میاد و میگه: _ آقا سبحان ایل…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 16
پارت ۱۶ عکس نویان👇✨ 🤍سبحان: چیزی به صبح نمونده.. بعد از اتفاقی که برای ایل ماه افتاد، هیچکس اینجا…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 15
[فلش بک به گذشته] چشمانش را که باز کرد خود را در آغوش پر مهر زنی یافت. اولین بار بود…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 14
[فلش بک به گذشته] پدر نویان: ای احمقای بی خاصیت! چطور گذاشتین یه بچه از زیر دست تون در بره؟؟…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 13
[فلش بک به گذشته] مهراد: ولش کن سعید.. ولش کن..کشتیش. سعید که جلوی چشمانش را خون گرفته بود با دستش…
بیشتر بخوانید » -
انتهای دنیای من با تو _ پارت 12
راوی در اتاق ایل ماه رو که می بنده، به سمت اتاق خواب خودش میره. که صدایی از پشت سرش،…
بیشتر بخوانید »