رمان بامداد عاشقی
-
رمان بامداد عاشقی پارت ۸
یک ماه بعد.. وارد اتاقش شد؛نگاهش خیره برگه ای بود که روی میز خودنمایی میکرد،بعد یک ماه کاری فراوان و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۷
با چشمان عصبی نگاهش رو از آرش گرفت و رفت به طرف پروانه و آتوسا رفت -بد نگذره ی وقت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۶
تقه ای به در زدم و وارد شدم -سلام سرش تو مانتیور بود همون طور با سر جواب داد..زحمت سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵
روز بعد نگاهی تو آینه به خودم انداختم ..مانتو سبز کتی که دیروز گرفته بودم رو با شلوار مشکی و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴
-خب بفرمایید بنشینید به دستم اشاره کرد: -طرح هاتون رو هم بدید من ببینم طرح ها رو به طرفش گرفتم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۳
بعد خوردن صبحونه رفتم بالا، کمدو باز کردم دنبال لباس مناسب بودم که چشمم به مانتو لیمویی رنگ افتاد،به همراه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲
به مامان رنگ زدم گفت ی ساعته میرسن شام هم که از بیرون میخواستن بگیرن ی خورده استراحت کردم،الانا بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۱
بسم تعالی با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم،نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ده بود حوله رو برداشتم و وارد…
بیشتر بخوانید »