رمان دلبرِ سرکش
-
رمان دلبرِ سرکش part24
با سینی چای وارد پذیرایی شد شروع کرد از نفر اول که پدر مهرزاد بود پدر مهرزاد _ ماشاءالله دست…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part23
یکماه بعد … خداروشکر این دو ترم هم گذشت اما دیروز زنگ زدند آن هم برای چه؟ خواستگاری ! بیشتر…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part22
مادرش که این صحنه را دید طوری دوید که چادر از سرش افتاد دور هانیه جمع شدند مامان _ الهی…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part21
کیمیا با چمدان هایشان در لابی نشسته بودند پدرو عمویش برای خداحافظی با حاج فتاح رفتند خودش هم با آراد…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part20
Narges: بعد از چند ضربه در اتاق پدر را باز کرد و وارد شد _ هِلو مای پدر بابا _…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part19
سرش را روی فرمون ماشین گذاشته بود و گوشی روی گوشش بابا _ حالش چطوره؟ _ خوبه اومدیم درمانگاه بابا…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part18
شهریار از این پیاده روی الکی خسته شده بود کیمیا هم فقط به مغازه ها نگاه می کرد _ ببخشید…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part17
صبح زود بلند شده بود آن هم با تماس های مکرر ملیسا بزور خود را آماده کردو با بیست دقیقه…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part16
_ ملیسا ! ملیسا _ انقدر ملیسا ملیسا نکن اعصابم خورده مرتیکه بهش میگم کجایی میگه کار دارم میگم خب…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part15
چشمانش را که باز کرد دستش را به گوشی رساند روشنش کرد 18:18 خاموش کرد و دوباره سرش را روی…
بیشتر بخوانید »