رمان دلبرِ سرکش
-
رمان دلبرِ سرکش part15
چشمانش را باز کرد دستش را به گوشی رساند روشنش کرد 18:18 خاموش کرد و دوباره سرش را روی بالشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part14
از لباس های زیبایی که میدید نمی توانست بگذرد اما ملیسا او را هل می داد سمت لباس هایی که…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part13
دیروز چون عصر رسیدند و همگی خسته بودند فقط برای شام هم دیگر را دیدند و برای فردا برنامه ریزی…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part12
همین اول که وارد اتاق شد خود را در حمام انداخت و خستگی این چندساعت سفر را شست حوله اش…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part11
در چارک توقف زیادی نکردند شاید یک ساعت ! سرش درد میکرد از آفتابی که مستقیم رو به او می…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part10
بی بی گلی پلاستیک های پرتخمه و با لواشک و آلوچه هایی که خودش درست کرده برای تو راهشان داد…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part9
نمی دانست چقدر گذشته بود که دوباره همهمه شد چندبار پلک زد دوتا دورش را نگاه کرد با دیدن در…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part8
با خستگی نشست توی ماشین حتی حال بستن در را نداشت سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part7
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد از هشت صبح خانوادگی در تکاپو بودند برای جمع کردن لباس و وسایل هایشان…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part5
تا درست کردن سالاد گلویش خشک شد بس نکن نکن گفت دستانش را شست و با صدای زنگ آیفون سمت…
بیشتر بخوانید »