رمان زیبای یوسف
-
رمان زیبای یوسف قسمت۲۷
سجاد بلند شد و گفت: – من میرم بابا. چندی بعد با یک جفت کفش داخل سالن شد. کفشهایی با…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت26
داخل انباری بودند. انباری کوچک بود و کفَش با موزائیکهای ساده و چهار ضلعی پوشیده شده بود. وسایل زیادی داخلش…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۵
آرزو سمت میز خم شد و آرنجهایش را رویش گذاشت. – رامبد و دار و دستش تا الآن مطمئن باش…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۴
نیمههای شب بود که نسیم از فرط استرس و هیجان نتوانست بیشتر از این طاقت بیاورد و از اتاقش خارج…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۳
رقیه با حیرت گفت: – کجا؟ تازه از بیمارستان بیرون اومدی. نسیم نالید. – آبجی خواهشاً دردسر درست نکن. بذار…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۲
همتا سمت سینک رفت و لیوانی برداشت. پس از نوشیدن آب چانه خیسش را با پشت آستینش خشک کرد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت21
همتا با آرامش لب زد. – میتونی تصور کنی؟ اینکه وحشیانه موهات رو بتراشن، هر وقت حوصلهشون سر رفت با…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۰
در راهرو باز شد که به عقب چرخید. با دیدن کارن اخم درهم کشید. – نمیخوای بیای؟ دارن تصمیم میگیرن…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۹
جیغ زد. نمیدانست چرا؛ ولی احساس میکرد دارد منفجر میشود، نیاز به تخلیه شدن دارد. بلندتر جیغ زد و همتا…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۸
نمیدانست چرا مضطرب است؟ او که بدتر از اینها را هم انجام داده بود ککش نگزید، حالا به یک تابلوی…
بیشتر بخوانید »