رمان زیبای یوسف
-
رمان زیبای یوسف قسمت۱۷
تا رسیدن به ماشین آن پرستار همراه همتا بود. همتا سوار ماشین شد و بعد از رفتن پرستار، وکیل نگاهی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۶
دخترها به آشپزخانه رفتند تا بساط ناهار را آماده کنند. مهسا هم زمان با اینکه داشت بشقابها را از داخل…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۵
قرار بود دوباره یک گروه شوند. هنوز هم گاهی از اینکه از کسری و کارن رو دست خورده بود، عصبی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۴
کارن از کنار دیوار فاصله گرفت و مقابل در ایستاد. فرزین را به داخل هل داد که رقیه مات و…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۳
اخم نسیم پررنگتر شد. با بی قراری گفت: – یعنی چی؟ رقیه تکخندی زد و گفت: – راستش کار داشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۲
تقهای به در زد و منتظر ماند. صدای آرام نسیم بلند شد. – بفرمایین. رقیه دستگیره را کشید و وارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۱۱
پلک جواهر پرید. چشمانش پر شد و چانهاش لرزید. این دیگر چه طالعی بود؟ این دیگر چه بختی بود که…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت دهم
مرد تیماری به طرفش چرخید و نیم نگاهی حوالهاش کرد سپس رو به راننده گفت: – همه چی آمادهست؟ راننده…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت نهم
ژاکت برایش زیادی بزرگ و گشاد بود، شلوار هم همینطور. باید موهایش را هم میپوشاند. کشوی دیگری باز کرد؛ ولی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت هشتم
جواهر با تپش قلبی بالا به اویی نگاه کرد که حال متجاوزان را مورد خطاب قرار داده بود. – شما…
بیشتر بخوانید »