رمان زیبای یوسف
-
رمان زیبای یوسف قسمت هفتم
پیرمرد کلافه گفت: – گفتم که، ندیدمش. شاید چون قیمتی بوده یکی برش داشته، چه میدونم. نایستاد و راهرو را…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت ششم
چشمانش هر لحظه داشت گردتر میشد. مرد و آن دختر به خاطرش آمد. یعنی داشتند او را در روز روشن…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت پنجم
از صدای بلند و گوش خراش شلیک، مردها تکانی خوردند و نگاهی بههم انداختند و این پسرها بودند که قلبشان…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت چهارم
روی یک کاغذ بود. طرح خالکوبی روی یک کاغذ کشیده شده بود. کاغذی مثل صفحات پرونده. فقط همین، چیز دیگری…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت سوم
جنگل به اندازهای پیچ در پیچ و بزرگ بود که بارها از مسیر اصلی خارج شوند. کسری چند بار خود…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت دوم
همین که ترون شالش را روی ساعدش گذاشت و آن طرح پوشیده شد، کسری به خودش آمد. ترون رو به…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت اول
رمان: زیبای یوسف نویسنده: آلباتروس ژانر: جنایی، عاشقانه خلاصه: جلد دوم “در بند زلیخا” همتا به دنبال دستگیری شاهین…
بیشتر بخوانید »