رمان مائده…عروس خونبس
-
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۳
_راست میگی من حامله بودمو داشتم فرار میکردم…ـ ولی الان اومدم منو ببخشی…بخاطر خودم نمیگم بخاطر بچمون میگم…باور کن نفس…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۲
نگاه نگرانم را از مادر میگیرم و به سمت در میروم صدای پدربزرگ بلند میشود _کجا میری پسر؟ _میرم توی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۱
(۲ ماه بعد از مرگ محمد ) بوی پیاز داغ را که حس کرد احساس کرد تمام دل و روده…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳٠
صدای پچ پچ ها بلند میشود درمیان جیغ ها و گریه هایش ،مهیار را میبیند که با وحشت و نگرانی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۹
(فردا شب ساعت ۹ نیم) بعد از اینکه شام خوردند با کمک سمیرا ظرف ها را شستن و مرتب کردن…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۸
(برای اونایی که زمان پارت گذاری رو نمیدونن… من هردوتا رمانم رو یک روز درمیون میزارم و جمعه ها هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۷
وقتی به دم در رسید،هنوز نیامده بودند… نفسش را بیرون فرستاد در را بست و وارد خانه شد روی مبل…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۶
نگاه به ساعت کرد ۹ را نشان میداد اگر الان میرفت …. باید شب میرفت،چون روز ها چطوری از دست…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۵
صبح زود با کلی شوق و ذوق بیدار شد حال خودش را نمیفهمید…خاستگاری یکی دیگه بود ولی او از همه…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۴
پایش را با یک پارچه بست و باهم روی تخت نشستند از بچه گی هروقت زمین میخورد زانو هایش خون…
بیشتر بخوانید »