رمان مائده…عروس خونبس
-
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۳
_فکر میکنی من اینجا خوشبختم؟ خوشحالم از اینکه تو عروسشون شدی؟ اشک هایش دوباره ریختن، ولی او پاکشان کرد…باید قوی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۲
_اگر بچه دار شیم خورشید بیخیالمون میشه؟ _خب آره _اگه نشد…!؟ _میشه…اگرم نشد باهم از این خونه میریم یه جای…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۱
_امشب زنگ زدم دخترام بیان اینجا شام باهم باشیم _عه چه خوب در باز شد و مصطفی خان و پدر…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲٠
پوزخندی زد _جوونی…خامی… باید این حرف هارو بزنی دیگه کلافه سرش را تکان داد _اره، هنوز جوونم و خامم ولی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۹
بدون این هیچ حرفی، در بغلش بود از تعجب چشمانش گرد شده بود! _میدونم یه روزایی یه حرفایی بهت زدم…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۸
شرمنده لب زد _چرا نمیزاری برات توضیح بدم؟ _چیو میخوای توضیح بدی؟! _باور کن من از حرف های اون پسره…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۷
راوی: پاهایش را بر زمین میکوبید…سر درد شدیدی گرفته بود دکتر از اتاق مائده بیرون امد به سمت دکتر قدم…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۶
اشک هایش مثل ابر بهار، سقوط کردند… مائده چی میگفت؟! فراموشش میکرد؟! کی را فراموشی میکرد؟ مائده؟ مائده که همه…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۵
در تمام مدت کنار خواهرش نشسته بود و با ذوق و شوق به خواهرش نگاه میکرد مهدیه در پوست خودش…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۳
_اقا مهیار؟ نگاهش را به طرف مائده داد، این اولین باری بود که مائده اسمش را صدا میزد! _بله؟ _میشه…
بیشتر بخوانید »