رمان مائده…عروس خونبس
-
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۳
دست مشت شده اش را باز کرد و با تمام زوری که داشت به مهیار سیلی زد! _حق نداری به…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۲
_من هرکاری دلم بخواد میکنم به کسیم هیچ ربطی نداره _مهیارررررررررر _چیه پدربزرگ؟ خسته شدم از بس برام تصمیم گرفتین…خسته…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۱
_خب خسته نباشی! نگاهش افتاد به مردی که داشت خیلی راحت قهقهه میزد… حق داشت بخندد، او که درد کمر…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱٠
با نور افتابی که به چشمانش خورد، ارام چشمهایش را باز کرد…هنوز هم در ان انباری بود دیشب، نشسته روی…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۹
سرش پایین بود و حرفی نمیزد…چی داشت بگوید؟ مادر مهیار از انباری بیرون رفت و در را بست _همین جا…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۸
_لازم نکرده ببری براش، بزار بمیره از گرسنه گی! سینی را روی میز گذاشت و در گوشه ی خانه نشست…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۷
از ترس به خود جمع شد… مهیار پوزخندی نثارش کرد _نترس کوچولو _من کوچولو نیستم _قبول کن بزرگم نیستی! معلوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۶
مهدیه و زینب به سمش هجوم بردند و او را بلند کردند نگاهش به مردی افتاد، که با نگاهایی خونسرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۵
_مائده…مائده… الهی بمیرم برات… _مهدیه برو یه لیوان اب براش بیار بدو همان طور سرِجایش نشسته بود…به یک جا خیره…
بیشتر بخوانید » -
رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴
_مائده…مائده… الهی بمیرم برات… _مهدیه برو یه لیوان اب براش بیار بدو همان طور سرِجایش نشسته بود…به یک جا خیره…
بیشتر بخوانید »