رمان بامداد عاشقی
-
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۶
یک هفته گذشته و امیر مغازه شو داره عوض میکنه.. مغازه ی بزرگی داخل ی پاساژ خریده و چند روزی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۵
ساعت نزدیک های ظهر بود و روز خیلی شلوغی بود.. حسابی مشتری داشتیم از خستگی روبه موت بودم.. روی صندلی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۴
شب با تمام سر درد هام خوابیدم برای فردایی بهتر..! روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم و دوش…
بیشتر بخوانید » -
بامداد عاشقی پارت ۵۳
نمیدونم اما هیچ دلم نمیخواست محتوای نوشته شده داخل نامه رو ببینم.. شاید میدونستم..! داشتیم برمیگشتم یزد و من تمام…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۲
اون شب آریا ساعت ۱۲ شب بود که با صدای گرفته باهام تماس گرفت.. جواب دادن من به تماسش هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۱
بعد از ی نهار حسابی به اتاق برگشتم که خستگی های امروز رو تنها یک خواب دلچسب از بین میبرد..…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت 50
پاچه ی شلوارم رو دادم بالا و شیر آب رو باز کردم..توی این مدتی که نبودیم حسابی حیاط خاک و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۹
دستشویی از باغ کمی فاصله داشت در حدی که صدای آهنگ به گوش نمیرسید داخل شدم و جواب دادم: _جانم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۸
هیجان و استرس هر دو با هم حمله کردن بودن بهم.. نزدیکشون شدم و لبخندی زدم و فقط چند ثانیه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۷
زمان عین برق و باد گذشت،اگرچه دلم میخواست این مدت اصلا نگذره.. اما گذشت و روزی رسید که قرار بود…
بیشتر بخوانید »