رمان بامداد عاشقی
-
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۶
گوشیش که زنگ خورد دوباره فاصله گرفت و رفت.. به تازگی با دختری دوست شده بود که روزی صد بار…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۵
بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و راه اتاق رو در پیش گرفتم که دنبالم اومد..تعارف کردم نشست روی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۴
ی هفته از اومدنمون به یزد گذشته..همه چیز عادی بود میرفتم سرکار و برمیگشتم خونه..مامان بهم زنگ زد و گفت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۳
صبح بابا هم می خواست بره بیرون..منم آماده شدم و همراه بابا از خونه خارج شدم..سر خیابون از هم دیگه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۲
فکر و خیال نداشت تا صبح بخوابم..شاید دم صبح بود که ی چرتی زدم و یک ساعت طول نکشید که…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۱
همین که در رو بست برگشت طرفم..آروم بود الان میتونستم حرف بزنم چون اگر ذره ای داد بزنه بغض بهم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۴۰
خواستم بپرسم..دلیل سردی کلامش رو..دلیل اینکه چرا میخواد منو ببینه..یا هزاران دلیل دیگه ولی بی هیچ حرفی گوشی رو قطع…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۳۹
شام رو تا خرخره خوردم و دیگه داشتم میترکیدم که تلویزیون رو خاموش کردم و وارد اتاق خودم شدم…ساعت ۱۱…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۳۸
سعی کردم به حرفش گوش کنم و حواسم رو پی کارم بدم..ولی واقعا چه لذت بخش بود در کنارش کار…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۳۷
برگشتم به طرف آریا که با ی لبخند شیطانی بهم نگاه میکرد.تو راه بهم گفت مامانم ی چیزایی میدونه وحالا…
بیشتر بخوانید »