رمان بامداد عاشقی
-
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۷
—— با دستم پرده ی اتاق رو کشیدم و طاق باز روی تخت دراز کشیدم و تمام به امروز فک…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۶
مشغول خوردن نهار بودیم که آریا گفت _ حرف گوش کن شدی.. _من _جز تو کسی اینجاست _آره با بهت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۵
ی تک بوق زد که به طرفش رفتم و نشستم داخل ماشین.حرکت که کرد نگاهم رو دوختم به خیابون ها…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۴
نصف شب که قرار نبود تنها برگردم _باشه آتوسا: پاشین مام جمع کنیم دیره دیگه..فردا کلی کار داریم زیپ پالتو…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۳
نازنین: سه ساعته منتظریم..از گرسنگی مردیم مازیار: همه چی آماده است دیگه بیاین سر سفره ی نون باگت برداشتم ساندویچ…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۲
برخلاف تصورم که فک میکردم آریا هم قراره بیاد نبود..دیگه اون شور و شوقی که واسه اومدن داشتم رو نداشتم..معلوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۱
نگاهم توی آیینه به خودم بود..سری خط چشم رو برداشتم و ی خط چشم نازک کشیدم و با ی رژ…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۲۰
در همین لحظه بابا اومد تو..آریا از جاش بلند شد و با خوش رویی احوال پرسی کردن،شاید مامان گفته بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۱۹
یکم که گذشت ماشین رو گوشه ای نگه داشت.با تعجب بهش نگاه میکردم که دستشو برد تو جیبش و پاکت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی پارت ۱۸
ببینم چی این همه ذهنش رو مشغول کرده،ی جای نقشه که نمی تونست درست کار کنه روش توی ی یک…
بیشتر بخوانید »