رمان در بند زلیخا
-
رمان در بند زلیخا پارت بیستم
– همین الآنش هم زندگیم تضمین شده هست. شاهین با تاسف گفت: – نمیفهمی چی میگم. مثل پدرت کله شق…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت نوزدهم
خیره به آتش شومینه لب زد. – فعلاً دست نگهدار. صدای خشک زن بلند شد. – اون دختر جای مدارک…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت هجدهم
نزدیک دو هفتهای از آن ماجرا گذشته بود و برخلاف حرف ماکان اتفاقی نیوفتاده بود. دوباره جو به حالت عادیش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت هفدهم
ماکان در همان وضعی که از آرنج به رانهایش تکیه داده بود، گفت: – تو عملش کردی؟ پویا آب دهانش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت پانزدهم
مشخص نبود ناگهان پنج نفر از کجا سبز شده بودند. خب حیاط زیادی بزرگ بود و جا واسه قایم شدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part40(این پارته دیگه😂)
_ سلام آقا احسان ؟ احسان _ سلام زن داداش کلاست کی تموم میشه ؟ _ من یازده تمومه یه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت چهاردهم
همتا با کمی چشمچشم کردن به سمت دیواری رفت. انگشت اشارهاش را رویش کشید که نم کم گچها…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت سیزدهم
با اشاره فرزین دو گروه شدند و از دو طرف به ساختمان نزدیک شدند. فرزین به اطراف نگاهی…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت دوازدهم
با دستان لرزانش دوباره شماره را گرفت. پوست گندمیش زردتر به نظر میرسید و مشخص بود که چند…
بیشتر بخوانید » -
رمان در بند زلیخا پارت یازدهم
رقیه زمزمه کرد. – با نمک! و همتا پشت چشم نازک کرد. نزدیک شدن به شاهین آنطورها هم که فکر…
بیشتر بخوانید »