رمان دلبرِ سرکش
-
رمان دلبرِ سرکش part45
روز به روز میگذشت داشتند به روز عروسی نزدیک میشدند اما چه عروسی ای ! عروسی که داماد و عروسش…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part44
شب شده بود تا نمازش را خواند هانیه برای بار دهم صدایش کرد بلند شد تند تند آماده شد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part43
صبح زود همه خانواده باهم بلند شده بودند رو به بازار هوا هم گرم میشد هانیه اصلا تحمل نداشت کیان…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part42
از ۱۲ونیم که کیان تعطیل شده بود همینطور در بازار می چرخیدند برای خرید وسایل تزئینی خانه بعدهم رفتند در…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part41
در خانه را باز کرد و وارد شد _ مامان ؟ مامان _ جان بیا آشپزخونم چادر و کیفش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part40(این پارته دیگه😂)
_ سلام آقا احسان ؟ احسان _ سلام زن داداش کلاست کی تموم میشه ؟ _ من یازده تمومه یه…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part38
بعد از خوردن آبمیوه اش سرش را روی بالشت گذاشت و نماز خواندن شهریار را تماشا می کرد نفهمید چطور…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part37
سر پیتزا خوردن هم دست بر نمی داشتند کیمیایی که به خاطر ناخونک زدن کیان به سالادها یا غذا خوردن…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part36
تاریخ :1401/05/05 ساعت :8صبح مکان : حرم مطهر رضوی ، رواق دارالحجه ورودی رواق ایستاده بودند تا خانواده داماد برسند…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش part35
کیمیا آماده شده در ماشین نشسته بود و با اینکه عروس بود اما زودتر از همه حاضر شده بود !…
بیشتر بخوانید »