رمان زیبای یوسف
-
رمان زیبای یوسف قسمت۳۸
طبق زمانی که تعیین شده بود، دوربین و شنود را فعال کردند. شنود زیر تخت آن بیمار نصب شده بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۷
رقیه از فرط خشم خودکار را میان مشتش فشرد. به همتا نگاه کرد که همتا با درماندگی چشمانش را بست.…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۶
*** استکان را برداشت و چایش را نوشید. چای سرد شده بود. کمی طعم تلخ کافئینش را مزمزه کرد که…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۵
وقتی دید نمیتواند طناب را باز کند، به طرف ستون رفت. لبههای ستون تیز بود. مثل خرسی که میخواست پشتش…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۴
فرزین روی پله یکی مانده به آخر مکث کرد. از آینه وسط کمد دیواری زینتی که سمت چپ بود، به…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۳
باد تندی در جریان بود و صدای ماشینها خیابان را به همهمه انداخته بود. همتا حتی زمان تعویض لباسهایش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۲
رقیه هم زمان با خارج کردن نفسش روی تخت نشست. تخت در وسط اتاق بود. یک طرفش پنجره تمام شیشهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۳۱
همتا شوکه شده نگاهش کرد که گفت: – هرگز! فکرش رو هم نکن که من تنها بذارم بری. اتفاقاً الآن…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۹
نسیم با ترس به ساعدش چنگ زد؛ ولی گفت: – واسه همین میخوام کنارت باشم. و نگاه حرصی فرزین بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان زیبای یوسف قسمت۲۸
از کمبود اتاق پویا و سجاد داخل سالن میخوابیدند. پویا غلتی زد و روی پهلویش خوابید. حرفهایی را زیر لب…
بیشتر بخوانید »