نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۶

4.3
(62)

لعنتی سرعتش از من زیاد تر و گام هایش بلند تر است … جوری که انگار دارم پرواز می کنم پشت سرش
نفس نفس می زنم … او نه … خسته نشده
صدای پا پشت سرمان می آید
و من یا خدا می گویم با شنیدن صدای گلوله
اگر واقعا سوراخمان می کردند چه؟
می رود و من هم پشت سرش
صدای گلوله یک صوت وحشتناک در گوشم پخش کرده
یک طرف ساحل
درست چند متر جلو تر
درختان نخل تنومند
شاید جایگاه مناسبی برای پنهان شدن باشد
همین که درون جنگل می شویم دستم را محکم می کشد و تنم را از پشت به درخت نخل می کوبد
قلبم دارد از سینه ام بیرون می زند
-ششش … چیزی نیست خب؟ … هیچی نیست نلرز انقدر
رو به روی من …از کنار …خارج جنگل را می نگرد
تمام تنم وحشت کرده که بازویش را می چسبم
زبانی که لکنت میگیرد
-س سرددار…
انگار که چیزی می بیند که دست پشت تنش می برد
فحش رکیکی از دهانش خارج می شود
با دیدن اسلحه درون دستش با حیرت و جیغ دست روی دهانم می گذارم
نه نه … من دیگر توان نداشتم جلوی من انسان بکشد
– سردار … سردار می خوای چیکار کنی؟ … نکن … منو ببین … اینکارو نکن
بی توجه به من … انگار که طعمه جای درستی باشد ضامن را می کشد
– دست بذار رو گوشت سریع
جیغ می زنم … نمی گذاشتم‌بار دیگر دستش به خون کسی آلوده شود حتی اگر آن شخص قصد کشتن مارا دارد
– نمی ذارم … نمی ذارم … توروخدا نزن … پیدامون نمی کنن توی این جنگل …
ناگهان سرم درون سینه سختش کوبیده می شود و خودش با یک دست که دور سرم می پیچید هر دو گوشم را می گیرد
صدای گلوله
کاش میمردم
خدایا … بکش من را … همین حالا من را بکش
من دیگر تحمل ندارم
دوباره و سه باره صدای گلوله
چشمانی که روی هم می افتد و تنی که دیگر جانی ندارد
تیکه داده به تن سختی که سعی در محافظتم داشت در بی خبری فرو می روم
یک خواب عمیق … تن کوچک و ظریف من تحمل این همه فشار را نداشت … به والله که نداشت
__________

راوی:

حرامزاده ها … قطعا آن مردک عرب و این نوچه های احمقش حقشان جز مرگ نیست
اما چه کند که دخترکی که درون بغلش می لرزد این را نمی خواهد
به زدن تیر درون پای آن مزدور ها اکتفا می کند
آرام اینجاست … ترسیده … خواهش کرده که نکشد … دارد درون سینه اش می لرزد
اگر خودش تنها بود قطعا تک تکشان را زجر کش می کرد
مردک با خودش چه فکر کرده بود؟
که چهارتا گنده بک بی عرضه اسحله به دست می خواهند با یک تیر دو نشان بزنند؟
هم کشتن سردار هم آرام؟
زیادی خوش خیال است … شاید چون این مرد را نمی شناسد
اگر می شناخت حرفه ای تر برخورد می کرد و چهار عدد نوچه اش اینگونه از درد تیری که درست درون پایشان خورده فغان نمی کردند
برود دعا کند به جان دخترک
اگر او نبود سردار جایی درست‌ وسط پیشانیشان می زد
کلت کمری اش را سر جایش بر می گرداند
نفس های دخترک منظم است
سرش را آهسته و با ملایمت از سینه فاصله می دهد
چشمانش بسته است و انگار تعادلی ندارد
باید نگران شود؟
دست دو طرف گونه های سردش می گذارد
دستانش برای‌صورت ظریف و کوچک او زیادی زمخت و بزرگ اند
– باز کن چشماتو … تموم شد
جوابی نمی شنود
بدنی که تکان نمی خورد
حتی یک واکنش کوچک هم نیست
مرد گنده وحشت می کند
– آرام
صورتش را تکان می دهد
– آرام باز کن چشماتو … آرام … نیست کسی نیست باز کن
سکوت
سکوت مطلق
می هراسد
سردار و ترس؟
مگر نمی خواست گولش بزند؟
مگر نمی خواست کلید وصل به پدرش باشد؟
چرا انقدر ترسیده؟
تنش را سخت در آغوش می کشد
– می برمت … می برمت از اینجا
با صورتی سرخ از خشم بیرون جنگل را می نگرد
قطعا با آن همه جمعیتی که دور آن بی عرضه های تیر خورده را گرفته بودند نمی توانست بیرون بزند
باید راه درختان نخل را ادامه می داد
دست زیر زانو و کمر دخترک می گذارد و در آغوشش بلندش می کند
تن بی جانش روی دستان او افتاده و این خشم سردار را به اوج می رساند
– با همین دستام می فرستمش اون دنیا … نفسشو می برم
بی هدف با دختر بیهوش روی دستانش به عمق جنگل نخل پناه می برد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

تیراندازی چرا اونم تو روز روشن وسط شهر

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
3 ماه قبل

اینو نفهمیده بودم😝

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x