درام
-
رمان آزَرم
رمان آزَرم پارت ۶۵
ساعت ها می گذرد و آرام همانجا کنار پله ها زانو هایش را در بغل گرفته و توان بلند شدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان آنام کارا
رمان آنام کارا پارت 44
از تو آینه نگاهی به لباس زرشکی براق که دار و ندارم رو بیرون انداخته بود کردم. به دسته ویلچر…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزَرم پارت ۶۴
چشمانش گشوده می شود … تار می بیند … چندین بار پلک می زند تا همه چیز واضح شود اینجا…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزرم پارت ۶۳
صدای نعره ی سردار در خانه باغِ خالی می پیچد – آرااااام یک دستش را روی جای ضربه می گذارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان آنام کارا
رمان آنام کارا پارت 43
عرق روی پیشونیم می غلتید اما دست از تلاش نکشیدم. باید بلند میشدم، باید از این جهنم دره فرار میکردم.…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزرم پارت ۶۲
– قِسِر در رفت بابای ک.کشت … زار بزن براش … برای اون بیناموس زار بزن تا همینجا چالت کنم…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزرم پارت ۶۱
– یزدان بهم گوش کن … یه لحظه چیزی نگو بهم گوش کن … من ساری ام … لوکیش برات…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزرم پارت ۶۰
آرام نایی دیگر برای گریه کردن ندارد … نایی برای حتی دعا کردن … نایی برای تقلا … نایی برای…
بیشتر بخوانید » -
رمان آزَرم
رمان آزرم پارت ۵۹
راوی: بالاخره اتفاق افتاد … آنچه ده سال سردار انتظارش را می کشید … اتفاق افتاد با صلابت و غرور…
بیشتر بخوانید » -
رمان آنام کارا
رمان آنام کارا پارت 42
وقتی دیدم خبری از کسی نیست اسلحه رو بالا بردم و شلیک کردم. پشت بندش با لحن محکم داد زدم:…
بیشتر بخوانید »