رمان در پرتویِ ظلمت
-
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۳
وقتی مطمئن شد که معتمدی شرکت را ترک کرده، به مادرش زنگ زد. صدای خسته مادرش را که شنید، سلام…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۲
دلیل استغفار را پرسیدند و بهزاد اطرافش را نگاه کرد، پس از اینکه مطمئن شد محمد نیست، آرام لب زد:…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۱
هر حرکت مضحکی بلد بودند، رو کردند. بچه که به سهراب رسید، ساکت شد. ترسید صورتش را ببوسد و ته…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۰
شریفی در عملی کاملاً مهربانانه برای همه قهوه درست کرده بود. گاهی میان حواس پرتی هایش محبت هایی هم می…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۹
سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهایی اش تنها گذاشتند. حسام با…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۸
وسایل را بالا بردند و تا در خانه پریسا از شرایط زندگی در ترکیه پرسید تا ظاهر آدم هایش! خواست…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۷
بخاطر همکاران کودک صفتش، او بازخواست می شد! تا الان فکر می کرد کسی از معضلات مسخره شرکت خبر ندارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۶
حسین که رفت، او با محمد مجنون ماند. مغزش در همین چند دقیقه که به بیمارستان رفت، تاب خورده بود.…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۵
شیلد را از روی صورتش برداشت و رو به افشین پرسید: – از این قطعه چندتا داریم؟ افشین نگاهی به…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۴
مادرش دست به کمر، روی مبل دراز کشید. خاک که هیچ، حتی پرزهای معلق در هوا را به خورد جارو…
بیشتر بخوانید »