رمان در پرتویِ ظلمت
-
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۳
*** مانلی وارد شرکت معتمدی شد و داشت به سمت در می رفت که منشی گفت: – داخل جلسه دارن!…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۲
بیراه هم نمی گفت. این کوه غرور را شاید با شکست روحی می توانست از میدان به در کند! حتی…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۱
مانلی با عصبانیت از نافرجام ماندن نقشه اش، به سمت باغ معتمدی راند. این نقشه مضخرف را او پیشنهاد داده…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۰
با آسانسور به پارکینگ رفت. محمد ماشین را روشن کرده بود و با ضبط کلنجار می رفت. ماشین را با…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۹
بر خلاف او، ستاره ابروهایش پیوندی بود. روی تخت خوابید و جوری دراز کشید، که محمد جا نشود. تختش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۸
محمد بی خیال غش کردن رفیقش، وارد آشپزخانه شد. البته کثافتخانه واژه بهتری بود! جعبه های خالی پیتزا از دو…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۷
سهراب ماشین را در جایگاه خودش پارک کرد و پیاده شد. چقدر سنگین خواب بود که با وجود محکم بستن…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۶
بعد از وراجی های ستاره، چشمانش را برای دقایقی بست. نیاز داشت ذهنش را مرتب کند تا بتواند وسط انبوه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۵
بعد سهراب، محمد، افشین و حسام آمدند و مشغول کار شدند. وسط کار کردن، حسام داد زد: – حسین دستگاه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ ظلمت
رمان پرتویِ ظلمت پارت ۴
حین کار، حواسش به هر طرفی پرواز می کرد! از خواهر و مادرش به محمد که پیدایش نبود، تا خانوم…
بیشتر بخوانید »