امیدی برای زندگی. پارت دوم
کپی ممنوع…
به قلم:..Sara….E
وقتی به پشت عمارت رسید سارا را دید که دارد با دست به در میکوبد و داد میزند:
_سهیل دست از سرش بردار دیگه چرا گوش نمیدی؟
وقتی سارا متوجه حضور او شد با عجله به سمتش رفت
_وای کوروش چقدر خوب شد اومدی بیا این دیونه رو آرومش کن به حرف منکه اصلا گوش نمیده
_به حرف شاهرخم گوش نمیده چه برسه به ما، بدبخت غلام دلم براش میسوزه که باید خیلی زود لباس سیاه بپوشه
هنوز هیچی نشده آقا نرسیده باید پارچه ی مشکی به دیوار عمارت بزنیم و روش بنویسیم:
جوان ناکام مرحوم جواد اسدی زیر ضرب و شتم سهیل صدر جان داد
بعد از تمام شدن جمله اش خنده اش گرفت که سارا با حرص لب زد:
_بمیری که توی این شرایطم از مزه ریختنات کم نمیشه، کاش یکم از کاوه یاد بگیری
شاکی شد
_بابا سارا کاوه کاوست منم منم اینقد نگو مثل برادرت باش
_خیله خوب حالا اگه نمیخوای پارچه ی مشکی به دیوار عمارت زده بشه برو اونو آروم کن
کوروش به در زیرزمین نزدیک تر شد و داد زد:
_سهیل ببین درو باز کردی که کردی، نکردی درو میشکنما!
…….
وقتی دید که حرفی نمیرند چند بار خودش را به در چوبی زیرزمین کوبید، اما همین که خواست ضربه ی بعدی را وارد کند در باز شد و سهیل بیرون آمد
_بیا بازش کردم نمیرین یه وقت
بعد رو به کوروش کرد و لب زد:
_عرضه یه در شکوندنم نداری
_چیه خوب تو درو باز کردی نکنه انتظار داری با همون ضربه ی اول بشکنه
با کنار رفتن سهیل از جلوی در کوروش وارد زیر زمین شد و با دیدن جواد که از درد به خودش میپیچد و صورتش کاملا کبود و خونیست لب زد:
_یا خدا سارا پارچه مشکیه رو آماده کن!
بلافاصه بعد از تمام شدن حرفش سارا وارد زیرزمین شد و با دیدن جواد دستش را جلوی دهانش گذاشت و هینی کشید.
با اخم هایی درهم به جایی که شاهرخ و غلام بودند نزدیک شد
_بفرما آقا غلام برو بچتو تحویل بگیر کارم باهاش تموم شد البته فعلا!
بعدم راهش را کج کرد و به داخل عمارت رفت.
پله هارا یکی یکی بالا رفت و وارد اتاقش شد….اتاقی که یک سالی بود در آن زندگی نمیکرد.
چیدمان هنوز مانند سابق بود!
خسته خودش را روی تخت انداخت الان فقط به تنها چیزی که نیاز داشت یه خواب بود، ملافه را که روی صورتش کشید.
چند دقیقه که گذشت کسی در زد.
بیحوصله جواب داد:
_بله؟
_کوروشم
_برو پی کارت خستم
_به درک
این را گفت و در را باز کرد….وارد اتاق شد، روی صندلی کنار تخت نشست و لب زد:
_هوی چته هنوز نرسیده وحشی بازی در میاری؟
_فضولیش به تو نیومده
_چون من توی این عمارت زندگی میکنم پس چرا فضولیش به من اومده
_برو بگو خود همون جواد واست توضیح بده
پوزخند زد.
_زدی بدبختو اش و لاشش کردی بعد میگی برو اون واست توضیح بده؟ این بدبخت جون نداره چشماشو باز کنه چه برسه به اینکه بخواد حرف بزنه
ملافه را از روی صورتش پایین کشید و روی تخت نشست، کلافه لب زد:
_کوروش تو که نمیزاری کپه ی مرگمو بزارم حداقل بگو دقیقا چیکار داری؟
_از کجا فهمیدی یه کاری باهات دارم؟
_حرف نزن بابا زود بگو بعدش میخوام بخوابم
_یه بار شده تو عمرت بداخلاق نباش
_یا بگو یا برو بیرون
_خیله خوب حالا، میگم….ولی نه نمیگم
_یالا برو، برو بیرون
ابرو بالا انداخت نچی کرد.
_اگه نمیخوای صورت خوشکلت شبیه جواد بشه برو بیرون!
_ببین من جواد نیستم پسرعموتما
_خوب پسر عمو میشه حرفتو بزنی؟
کوروش بحث را عوض کرد:
_میگم حالا جواد چیکار کرده بود؟
_اگه بگم حرفتو میزنی؟
_آره معلومه
_هیچی بابا افتاده بود دنبال دختر مردم منم تهدید کرد واسه همینم یه درسی بهش دادم که هیچ وقت از یاد نبره
سرش را خاراند و “اها”نی گفت.
_خب حالا که گفتی من حرفمو میگم برو پیش شاهرخ،الان اومد داخل عمارت کارت داره
ابرو درهم کشید.
_مرده شورتو ببرن کوروش دوساعته میخوای اینو بگی داشتی صغری کبری میچیدی؟
کوروش تک خنده ای کرد که سهیل ملافه را توی صورتش پرت کرد.
_هوی آدم باش
بی توجه به کوروش اتاق را ترک کرد.
تقه ای به در اتاق کار شاهرخ وارد کرد و بلافاصه شاهرخ
جواب داد:
_بیا داخل
سهیل وارد اتاق شد و پشت سرش در را هم بست.
_سلام
کوروش گفت کارم داری
_آره پسر بیا بشین
_همین جا راحتم
_یه بار لجبازی نکن و بشین
_شاهرخ کارتو بگو میخوام برم خیر سرم بخوابم
خستم
_صد دفعه بهت گفتم بهم نگو شاهرخ!
لبخند کجی زد.
_عه پس عمو جون میشه بگی چه کاری باهام داری؟
لحن عمو اش سرتاسر تمسخر بود
شاهرخ پوفی کشید و لب زد:
_اصلا ولش کن همون شاهرخ خوبه نخواستیم عمو صدامون کنی
سهیل جلوتر رفت و آرام لب زد:
_نگران نباش تا لحظه ی مرگمم عمو صدات نمیکنم شاهرخ!
چون لیاقت نداری اینطوری صدات کنم!
شاهرخ اخم غلیظی کرد، از حرف سهیل کاملا مطمئن بود که او حتا یک بار هم بدون تمسخر عمو صدایش نمیکند.
حق هم داشت!
_خوب دیگه میرم سر اصل مطلب
_بفرما
شاهرخ خودکار درون دستش را روی میز گذاشت و لب زد:
_میدونم تازه رسیدی اما کامرانی، باید بری سراغ کامرانی!
همونی که باهاش کارخونه ی مواد غذایی رو شریک بودم سرش کلاه گذاشتمو سهمش رو خریدم الان هم اون کارخونه تمام و کلام مال خودمه
_خب مبارکه من واسه چی باید برم سراغش؟
_کامرانی میدونست که من یه روزی سرش کلاه میزارم برای همین قبلش شروع کرده بود ازمون مدارک جمع کردن نمیدونم چطوری ولی اینکارو کرده بود
سهیل پوزخند صدا داری زد
_دروغ میگی! کامرانی نمیتونسته از تو مدارک جمع کنه اونم قبلش بدون اینکه تو بفهمی!
_آفرین اون نمیتونسته و اینکارو نکرده!
کار یوسف امجدیه الانم حتا اگه بریم تهدیدش کنیم عین خیالش نیست چون…..
سهیل حرف اورا قطع کرد و خودش ادامه داد:
_چون پشتش به امجدی گرمه!
و من باید برم سراغش چون هم کامرانی و هم امجدی از من میترسن اره؟
_دقیقا
_ولی من نمیرم!
چند بار پلک زد.
_یعنی چی؟ نمیشه پسر باید بری!
_ببین شاهرخ نمیرم چون کسی نمیدونه من برگشتم ایران و بهترم هست که ندونن! میفهمی که چی میگم؟
شاهرخ نفسش را بیرون فرستاد و سری تکان داد
_پس کی بره سراغ کامرانی؟
_به دانیال میگم بره
بعد بدون اینکه منتظر حرفی باشد اتاق را ترک کرد، خواب هم از سرش پریده بود برای همین به سالن رفت و سارا را دید که دم در مشغول گرفتن وسایل خرید از کاوه است و درحال بگو و بخند هستند سمتشان رفت و لب زد:
_دارین چیکار میکنین؟
ان دونفر که تا ان موقع متوجه ی حضور او نشده بودند با سؤالش از جا پریدند، سارا چرخید و او را دید.
_وای داداش ترسیدم قبل از اینکه بیای یه سلامی چیزی بگو ما مثل برق گرفته ها نشیم.
_خوب حالا
کاوه از چهارچوب در بیرون آمد و با لبخند دندان نمایی سمتش رفت
_سلام سهیل چطوری؟
خوش اومدی!
سری تکان داد
_ممنون
دستش را در جیب شلوار لی اش فرو کرد و لب زد:
_کاوه میدونی دانیال کجاست؟ ازش خبری داری؟
_نه یه چند روزه ازش خبری نیست باید بهش زنگ بزنی اگه کارش داری
_خیلیه خوب باشه
راستی کمتر هم بگو بخند کنین
کاوه خندید
_ سهیل سارا که غریبه نیست هم دختر عمومه هم نامزدم
شانه بالا انداخت
_واسه خوبیه خودت گفتم
بعدم به سمت اتاقش رفت.
موبایلش را برداشت و شماره ی دانیال را گرفت.
_سلام سهیل خان
_سلام
دانیال کجایی؟ ازت یه کاری میخوام برای امروز وقت داری انجامش بدی؟
_شهرستان پیش خالمم ولی شما امر بفرما سهیل خان من اون سر دنیا هم باشم میام و کار شما رو انجام میدم
_خوبه
ببین میخوام بری سراغ کامرانی میشناسیش که؟
_آره آقا میشناسم
_ببین این کامرانی یه سری مدارک از شاهرخ پیدا کرده و باهاش تهدیدش کرده ازت میخوام بری سراغ اون و هرچی مدارک داره ازش بگیری با هر ترفندی شده باید این مدارک ازش بگیری
_چشم آقا
راستی شما هنوز خارج از کشورید؟
_نه برگشتم
_ببخشید سهیل خان من خبر نداشتم وگرنه حتما خدمت میرسیدم
_مشکلی نیست اها راستی دانیال نمیخوام کامرانی بفهمه من اومدم ایران حواست باشه چیزی نگی
_نه سهیل خان حواسم هست
_پس فعلا خدافظ
این را گفت و تماس را قطع کرد.
کلید را روی در چرخاند و خسته وارد خانه شد، امروز هم نتوانسته بود که کار پیدا کند وارد خانه شد و خواهرش را صدا زد:
_ماهرو
من برگشتم
جوابی نشنید در را بست و کفش هایش را در جاکفشی که کنار در قرار داشت گذاشت و دوباره خواهرش را صدا زد:
_ماهرو کجایی
…..
جوابی که نشنید نگران باز لب زد:
_آبجی خونه ای؟
صدای خواب آلود ماهرو را که شنید خیالش راحت شد:
_چیه اینجام!
چراغ ها را روشن کرد وبه سمت کاناپه ای که رو به تلوزیون قرار داشت و ماهرو روی آن خوابیده بود رفت و لب زد:
_نمیگی جواب نمیدی من نگران میشم؟
_خوب خواب بودم بعدم تو نگران این میشی که نکنه من رفته باشم پیش ترانه ها؟
چهره متفکری به خود گرفت
_ام نه ولی شاید
حالا چرا پرده ها رو کشیدی ببین چقدر خونه تاریک شده
_نکنه انتظار داری با نور خورشیدی که توی صورتم بود بخوابم
_میرفتی داخل اتاقت میخوابیدی
_حالا خواستم اینجا بخوابم
به سمت اتاقش قدم برداشت و زیر لب غر زد:
_بچه ی حاضر جواب
رفت داخل اتاقش و لباس های راحتی اش را پوشید.
از اتاق بیرون آمد و رفت کنار خواهرش روی کاناپه نشست
_خوب نهار چی داریم؟
_گشنه پلو به نظرت من بلدم نهار درست کنم
_عه پس زنگ بزن پیتزا سفارش بده
چهره در هم فرو برد.
_اَه اینقدر پیتزا خوردم حالم داره ازش بهم میخوره نه فقط پیتزا ها بلکه از هرفست فودی داره حالم بهم میخوره
_خیلیه خوب میرم ببینم داخل اشپزخونه چی داریم
داشت به سمت آشپز خانه میرفت که با صدا کردن اسمش توسط ماهرو قدم هایش از حرکت ایستاد:
_ماهرخ؟
با لبخند به سمتش برگشت
_بله
_کار پیدا کردی؟
با این سوال ماهرو لبخند روی لبش محو شد
_نه پیدا نکردم
_میدونستم!
بابا ماهرخ چرا اینقدر مقاومت میکنی؟ فرهاد یه پیشنهاد کاری خوب بهت داده خوب قبول کن دیگه
_ببین ماهرو من حاضرم برم سر کوچه دست فروشی کنم ولی پیش این ادم کار نکنم!
ماهرو اخم کرد و دستش را به سینه زد
_پس نمیخواد آشپزی کنی دست پختت افتضاحه زنگ بزن از بیرون غذا سفارش بده حداقل یه کبابی، جوجه ای چیزی
_خودت زنگ بزن
ماهرو که انگار چیزییادش آمده باشد سریع از جا پرید و لب زد:
_وای راستی ماهرخ!
دستش را به کمرش زد.
_ها چیه؟
_برادر سارا مگه مزرعه نداره؟
_کدوم سارا؟
_مگه چندتا سارا داریم؟ سارا صدر
_خب؟
_خب به جمالت برو پیش سارا بهش بگو میخوام داخل مزرعه برادرت کار کنم
چند لحظه در فکر فرو رفت….ایده بدی نبود!
_ام نمیدونم
_نمیدونم نداریم تازه رشته ی تو هم که کشاورزیه
زیر لب آرام برای خودش زمزمه کرد:
_یه رشته ی مزخرف
ماهرخ که زمزمه ی او را شنید با اخم لب زد:
_رشتم خیلیم خوبه!
درضمن اول باید برم به خود سارا بگم
بعد ببینم چی میشه!…….
رمان مرموز و هیجان انگیزیه
عالییییی👌🏻👏🏻
مرسی 😍😘