امیدی برای زندگی پارت سی و یکم
قلبش هری پایین ریخت…..چند نفر ریخته بودند مزرعه؟
برای چه؟ که بودند آنها؟
یعنی حال سهیل خوب است؟……آن موقع که خوب به نظر نمیرسید!
اصلا به او چه ربطی داشت؟
یک ان فکری از ذهنش گذشت…..چند نفر ریخته بودند مزرعه…..اگر آنها سعید و آدم هایش بودند چه؟
محکم به پیشانی اش کوبید…..خدا کند آنها نباشند.
کاش هیچوقت به مزرعه سهیل نمیرفت……اگر بلایی سرش آورده باشند مقصر اوست!
_خ…..خب سارا تو خودتو ناراحت نکن باشه؟ احتمالا که چیزی نیست!
اینجا هم بچه ها دارن صدام میکنن باید برم ببخشید!
تلفن را قطع کرد و سریع از اتاق بیرون رفت و با عجله سوئیچ ماشینش را برداشت.
طلا با دیدنش لب زد:
_کجا تشریف میبری؟
_یه کار فوری دارم میرم انجام میدم! ممکنه بر نگردم به ماهرو بگید زنگ بزنه به ترانه بیاد دنبالش!
_وا تو کجا میری خب؟
_گفتم که کار دارم!
این را گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای از خانه بیرون زد. همینکه در خانه را بست ماهرو را دید.
_ماهرخ کجا؟
_آبجی جونم بیرون یه کاری برام پیش اومده باید حتما برم!
_پس من….
بدون اینکه منتظر ادامه حرف او باشد سوار ماشینش شد و آن را روشن کرد.
نگران بود…..میترسید واقعا اتفاق بدی افتاده باشد!
نفهمید چطوری خودش را به مزرعه رسانید…..با چند بوق پی در پی بالاخره یک نفر در را باز کرد.
_سلام آقا میشه این درو کامل باز کنید من برم داخل؟
_شما؟
_ماهرخ پناهی هستم
صدای بهت زده مرد در گوشش پیچید.
_عه خانم پناهی شمایید؟
ماهرخ کمی دقت کرد و با نور ماشینش بالاخره چهره اش را تشخیص داد.
_عه آقای احسانی شمایید؟ ببخشید متوجه نشدم!
_نه اشکالی نداره
الان درو براتون باز میکنم…..ولی شما این موقع شب اینجا چیکار میکنید؟
_سارا گفت چند نفر اومدن اینجا نگران شدم اومدم!
_اها خانم صدر….بله درسته…..خدا لعنتشون کنه همشون اومدن اینجا و ریختن سر سهیل خان!
رنگ از رخش پرید.
_چی؟…..الان حالش خوبه؟
_نمیدونم
_وا یعنی چی نمیدونی
_سهیل خان اجازه نمیده کسی بره داخل!
_ای بابا
یکدفعه توجهش به صورت او جلب شد.
_وای آقای احسانی چه بلایی سر صورتتون اومده؟
احسانی دستش را زیر چشمش گذاشت و لب زد:
_تا تونستن کتکمون زدن خانم!
همچی هم بهم ریختن!
با حرف های احسانی بیشتر نگران شد، بدون اینکه منتظر حرف دیگری بماند پایش را روی پدال گاز فشار داد و با تمام سرعتش خودش را به ساختمان رساند.
ماشین را رو به روی خانهی سفید رنگ پارک کرد واز آن پیاده شد.
چند لحظه به نمای ساختمان خیره شد و زیر لب غر زد:
_ای بابا….به من چه اصلا….من چرا نگران این وحشیم؟
قدم به جلو گذاشت و دستگیره در را پایین کشید…..در باز بود…..آرام وارد شد.
فضای خانه تاریک بود و فقط با باز کردن در نور ماه کمی خانه را روشن میکرد.
_اقای صدر؟
جوابی نشنید و کامل وارد شد….حتا با آن نور کم هم میتوانست تشخیص دهد که چقدر همه جا بهم ریخته است!
_آقای صدر اینجایید؟
……
ضربان قلبش بالا رفت…..ناخودآگاه ترسید……اگر کس دیگری در خانه باشد چه؟
اگر آنها در این خانه پنهان شده باشند چه؟
احتمال داشت ولی احتمالش کم بود.
سرش را که چرخاند یک آن جیغ خفیفی کشید!
_سهیل!
به طرفش پا تند کرد و کنارش نشست.
_تو خوبی؟ چت شده؟
روی زمین با چشم های بسته نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود…..حرف نمیزد و این بیشتر نگرانش میکرد!
وحشت زده دستش را روی شانهی او گذاشت و تکانش داد.
_با تو ام خوبی؟
…..
_سهیل جواب بده!
دست روی پیشانی اش گذاشت و آرام هینی کشید.
_وای داری توی تب میسوزی!
خدایا چه بلایی سرت اومده؟
دستش را برداشت و درمانده نالید:
_الان من چیکار کنم؟
تلفنش زنگ خورد….نگاهی به شماره انداخت، ماهرو بود اما جواب نداد……نمیخواست جواب دهد چون مطمئن بود ترانه الان کنار اوست!
حوصله سوال جواب شدن را نداشت…..وقتی که سر بلند کرد چشم های باز سهیل را دید!
هول شده پرسید:
_خوبی؟ چت شده؟
_تو اینجا چیکار میکنی؟
ماهرخ گیج نگاهش کرد.
_سارا گفت چند نفر اومدن اینجا منم نگران شدم سریع اومدم بعدم تورو اینطوری دیدم
_نگران چی شدی؟
نگاه دزدید و صادقانه جواب داد:
_نگران چی نه کی!
نگران تو شدم…..اخه اون موقع نمیدونم چیکار کردم ولی فکر کنم تو دردت گرفت.
همش نگران بودم نکنه چیزیت شده باشه، بعدم وقتی سارا گفت چند نفر اومدن اینجا بیشتر نگران شدم!
تکه تکه خندید.
_اینبار عذاب وجدان نداشتی؟
خودش هم خنده اش گرفت……همیشه به خاطر عذاب وجدانش کنار او میماند…..مسخره بود نه؟
کم کم از کنار دیوار سر خورد ولی ماهرخ بلافاصله اورا گرفت.
_چرا وا رفتی؟
چند بار سرفه کرد
_برو برات دردسر میشه!
سر او را روی پایش گذاشت و لب زد:
_نترس نمیشه…..تو خودت یه پا دردسری!
حالا کیا اومده بودن اینجا؟
_دار و دستهی سعید ریختن اینجا
پوزخند زد.
_هیچ غلطی نتونستن بکنن غیر از کتک زدن کارگرها و بهم ریختن این خونه
پس حدسش درست بود…..در این مدت کم هم
فهمیده بود که سعید بیخیال چیزی نمیشود.
پس امده بود برای انتقام و تلافی!
_تو چی؟
تو کتک خوردی؟
_آره خوردم تازه یه گلوله هم توی سرم خالی کردن نمیبینی؟
ماهرخ خندید.
_واقعا؟ پس برم به سارا بگم داداشت مرد ها؟
…..
_الو! پشت خطی هنوز؟
_هوم….چته؟
شانه بالا انداخت.
_هیچی میخوام بفهمم زنده ای
دستش را باز روی پیشانی او گذاشت و لب زد:
_بلند شو یه آبی به صورتت بزن خیلی داغی!
_مهم نیست…..بزار بمیرم راحت شم!
بهش بر خورد و اخم کرد.
_چطوری میتونی این حرفو بزنی؟
تو شاید جون خودت برات هیچ ارزشی نداشته باشه ولی ممکنه برای بقیه ارزش داشته باشه!
تلخ خندید.
_جون من برای کسی مهم نیست
_سارا چی؟ یعنی جون تو برای سارا هم مهم نیست؟ میدونی که اون بعد از رفتن تو داغون میشه؟
_تو چرا بهت بر میخوره؟
حرف دلش را زد.
_بهم بر میخوره چون زور میگی…..چون همش به فکر خودتی و اطرافیانت رو نمیبینی!
شاید حرفش درست باشد…..اما مگر اطرافیانش او را دیدند؟
کم جان لب زد:
_حتا سارا هم از رفتنم خوشحال میشه…..چون خیالش راحته که به خواستم رسیدم و الان توی آرامشم!
پوزخند زد.
_منکه بعید میدونم توی آرامش باشی
میری جهنم بدبخت اون جوری کلا عذاب میکشی
_هیچی از عذابی که الان میکشم بدتر نیست!
از حرف هایش ناراحت شد…..نمیدانست درگذشته و زندگی اش چه اتفاقی افتاده که تا این حد از زندگی ناامید است!
_ببین من نمیدونم تو زندگی تو چه خبره ولی به نظرم اینقدر منفی نگر نباش!
…..
_سهیل
…..
_هی جواب منو بده!
……
چشم هایش بسته بودند و هیچ نمیگفت…..ماهرخ چند بار تکانش داد.
_با تو ام ها
حرف بزن دیگه سهیل، بخدا دیگه کم کم دارم میترسم!
_خوبه….بزار یکم بترسی منم تلافی کنم!
نفس راحتی کشید اما از کارش حرصش گرفت….دندان هایش را روی هم سایید و در یک حرکت ناگهانی خودش را کنار کشید و سر سهیل محکم به زمین خورد!
_ا…اخ….
_اخیش دلم خنک شد….یادت باشه دفعه بعدی منو نگران نکنی
به پهلو چرخید و دستش را روی سرش گذاشت.
_واقعا مریضی
لبخند ملیحی بر لب نشاند.
_کمال هم نشین در من اثر کرد، استاد خوبی داشتم آخه!
چشم باز کرد و به ماهرخ خیره شد….خسته تر از آن بود که سرش داد بکشد یا با او جر و بحث کند پس بیخیالش شد.
_اوم….الان نمیخوای سرم داد بزنی؟ یا خفم کنی؟
_نه!
ابرو هایش بالا پریدند و شوکه اورا نگاه کرد……چند ثانیه بعد صدای خنده اش در فضا پخش شد.
_بخدا اگه میدونستم سرت به یه جایی بخوره آدم میشی زود تر اینکارو میکردم!
خواست دهان برای حرف دیگری باز کند اما سرفه های پی در پی سهیل باعث شد ساکت شود و جلو تر برود.
_خوبی؟
آرام صدایش کرد.
_سهیل؟
نفس عمیقی کشید و در آن تاریکی زل زد به چهره دخترک
_هی….هیچی نیست
گلوم خشک شده بود فقط
جوابش را نداد و به فکر فرو رفت…..اما بعد از ثانیه ای لب زد:
_ام……ببین بالا یه تخت هست اونجا استراحت کنی بهتره
میتونی از پله ها بالا بیای؟
سری تکان داد.
_خوبه پس بلند شو!
دستش را روی زمین گذاشت و بلند شد….اما روی پا بند نبود….سرش گیج میرفت.
_دستتو بده به من تا کمکت کنم
دستی به صورتش کشید و لب زد:
_خودم بلدم راه برم
زیر لب غر زد:
_آره نده آخه میخورمت!
_ماهرخ خانم دلخور نشو آخه آقا حالش بده نمیبینی؟
سر جفتشان آنی به سمت در چرخید و ماهرخ با دیدن هومنی که به چهار چوب در تکیه داده بود خشکش زد!
او دیگر آنجا چه میکرد؟
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
هومن لب پایینش را گزید و سر به دوطرفین تکان داد.
_عه…..زشته سهیل خان…..جلوی این خانم زیبا نباید اینطوری حرف بزنی!
ابرو درهم کشید.
_من هر طوری دلم بخواد حرف میزنم به کسیم ربط نداره!
تو هم بهتره گورتو گم کنی
تکیه اش را از چهارچوب در گرفت و با لبخند قدمی به سمتش برداشت.
دستش را روی شانه اش گذاشت و لب زد:
_داداش توی وضعیتی نیستی که تهدید کنی میدونی که؟
خندید و دست هومن را پس زد.
_ببین اگه اومدی تلافی سعیدو سرم دربیاری باید بگم کاری که کردم حقش بود درضمن….خودش جبران کرد!
پوزخند زد.
_گور بابای سعید!
کی به اون اهمیت میده؟
به دخترک اشاره کرد و ادامه داد:
_من اومدم تلافی اینکه نزاشتی سعید این خانم زیبا رو برام بیاره سرت در بیارم!
ماهرخ نگران به سهیل نگاه کرد….او کاری از دستش بر نمی آمد…..همین الان هم به زور سر پا ایستاده بود!
دستی به موهایش کشید.
_هوم…..باشه ولی…..
جلوی ماهرخ ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد…..با چشمان سیاه رنگش در آن تاریکی هومن را نگریست.
_ولی اگه ماهرخ رو میخوای باید از روی جنازم رد شی!
من نمیزارم نگاهت به دختر مردم بیوفته! اگه دوهزار غیرت داشته باشی میفهمی!
_ندارم سهیل…..غیرت ندارم!
همه که مثل تو نیستن