امیدی برای زندگی پارت پنجاه وپنجم
تیز دخترک کنار دستش را نگاه کرد ولی او با سرتقی در چشمانش زل زد.
_نه…..از زنایی که جلف لباس میپوشن خوشم نمیاد
مثل اینکه تو و دوستت خیلی اصرار دارین داخل همون دسته باشین!
ماهرخ اخم کرد، او حق نداشت نظر دهد.
_ببین آقا سهیل
هرکس نظرات و سلایق خودش رو داره، به قول جنابعالی من و رفیقم چیزای جلف دوست داریم
تو چیزای ساده
هیچ سلیقه ای یکسان نیست! پس بیا بهم دیگه احترام بزاریم
بی تفاوت از کنارش گذشت و سمت اتاق پرو رفت.
ماهرخ حرصی پا روی زمین کوبید.
_خدایا صبر بده، این هیچ بویی از شعور نبرده!
سهیل لباس را جلوی سارا گرفت.
_سریع عوض کن ببینم چطوره
او با گرفتن لباس باشه کوتاهی گفت و در را بست.
سهیل پشت در ایستاد و منتظرش شد…..بعد از مدتی در باز شد و سارا با ان پیراهن عروسکی یک قدم جلو آمد.
در سکوت به سهیل خیره شد که داشت لباس را در تنش نگاه میکرد…..طلا با دیدن سارا چشم هایش برق زدند.
_وای اینم خیلی خوشگله
ماهرخ هم حرفش را تأیید کرد.
_آره راست میگه
نگاهی به سهیل انداخت.
_داداشت خداروشکر در این زمینه سلیقه داره!
سهیل جوابش را نداد و رو به سارا لب زد:
_بچرخ
_چی؟
_میگم بچرخ
حرف برادرش را گوش کرد و یک دور چرخید.
_اندازته؟
_اره
_خب؟
سارا برگشت و خودش را در آیینه قدی نگاه کرد….دامن لباسش مشکی ماکسی بود و کمر بندی دور کمرش بود….لباسش هم مشکی و یقه کیپ بوده و مهره های سفیدی رویش بودند.
این لباس هم در تنش زیبا بود.
_سهیل؟
_هوم؟
_خیلی قشنگه ها ولی مگه مراسم عزاست که مشکی بپوشم؟
کمی مکث کرد، داخل اتاق پرو شد در را بست.
پشت سر خواهرش ایستاد و سرش را پایین آورد، کنار گوشش زمزمه کرد:
_مراسم عزای داداشته! مشکی بپوش شاید لازم شد!
سهیل سرش را عقب برد و سارا چرخید…..ترس در چشم هایش دو دو میزد.
آرام پچ زد:
_یعنی چی؟چی داری میگی؟ مراسم عزای توعه دیگه چیه؟
سهیل از داخل اینه به خودش نگاه کرد.
_یعنی وقتی دارم میرم جشن برگشت کسی که از روی احساساتم رد شد مراسم عزامه!
_نه، تو گفتی شاید لازم شد!
منظورت از این حرف چی بود؟
نفس عمیقی کشید.
_منظور خاصی نداشتم
_ولی تو حرفت رو زدی
نگاه از اینه گرفت و به خواهرش دوخت.
_آره خب قراره تفنگ بردارم وسط صدتا ادم یه گلوله داخل مغزم خالی کنم!
_ سهیل شوخی نکن
با زبانش لبش را تر کرد و عاقل اندر سفیه خیره اش شد.
_تو….تاحالا دیدی که….
با دستش به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
_که من شوخی کنم؟
آب دهانش را قورت داد…..سهیل چرا حرف های عجیب و غریب میزد؟
_تو که نمیخوای بلایی سر خودت بیاری؟ نه؟
_سارا مگه دیوونم که یه بلایی سر خودم بیارم؟
_آره….آره دیوونه ای!
هستی که بهت میگم یه بلایی سر خودت قراره بیاری یا نه؟!
دیوونه هستی که دارم ازت میپرسم!
_شاید دیوونه باشم ولی دیوونه نیستم اینطوری با وقاحت بمیرم!
من وقتی میمیرم که قبلش شاهرخ، سیروس و یوسف زیر خاک باشن!
تلخ زمزمه کرد:
-توروخدا سهیل به خودت آسیب نزن، بخدا من جز تو کسیو ندارم!
_میدونم
حالا فعلا بیخیالش، بگو لباست چطوره؟
سارا با مکث چرخید و لباس را در تنش دوباره برانداز کرد.
_خوبه….قشنگه ولی…..
سهیل میان حرفش پرید:
_رنگ نباتیش هم داره!
میخوای برات بیارم اونم بپوشی؟
لبخند زد.
_نه همینو دوست دارم فقط یه جفت کفش برام میاری؟
قشنگ باشه ها!
لبخند زد.
_نکه همین لباسی هم که برات اوردم زشته!
خندید.
_نه خیلی هم خوبه حالا برو
سری تکان داد و قفل در را باز کرد.
همان لحظه که در را باز کرد ماهرخ با یک کارتن کفش که در دست داشت با لبخند دندان نمایی جلو اش ایستاد.
_بیا اینم کفش!
_فال گوش وایسادن کار خوبی نیست خانم پناهی!
_بلند گفتین خب شنیدم!
از اتاق پرو بیرون آمد.
_خودت بده بهش
ماهرخ باشه ای گفت.
چند لحظه بعد سارا صدایش کرد.
_داداش بیا
سری تکان داد و رو به روی اتاق پرو ایستاد…قد خواهرش با آن کفش های پاشنه بلند مشکی بلند تر شده بود.
_اینطوری تیپم کامل میشه! خوبه؟
_آره خوبه
توقعی از برادرش نداشت که بیشتر از از او تعریف کند….میدانست سهیل اینگونه آدمی نیست اما ماهرخ اعتراض کرد.
_وا، میمیری یکم بیشتر تعریف کنی؟
مثلا بگی وای چقدر خوشگل شدی، چقدر این لباس بهت میاد
یا بگی تو که خودت خوشگل بودی ولی این لباس قشنگ ترت کرده یا حداقل پز سلیقتو بده!
بگو ببین چه داداشی داری که همچین لباس قشنگی رو برات انتخاب کرده!
سارا قهقهه زد ولی سهیل توجهی نکرد.
_خب دیگه عوض کن تا حساب کنم
با خنده سری تکان داد.
_باشه…باشه!
سهیل رفت و ماهرخ دندان سایید.
_یعنی لقب هایی که کوروش بهت میده واقعا برازندته!
سر چرخاند و طلا را دید که لباس هارا نگاه میکند، بد نبود او هم چرخی در مغازه بزند.
شاید لباسی برایش خودش پیدا کرد.
در بین رگال ها و مانکن هایی که لباس مجلسی به تن داشتند گشتی زد و یک آن چشمش خورد به پیراهن قرمز رنگ!
یقه قایقی بود و چین داشت……لباس از تور بود.
_وای خیلی قشنگه!
صاحب مغازه که زنی جوان بودکنارش ایستاد.
_آره همین یکی ازش مونده
با لبخند نگاهش کرد.
_من میتونم امتحانش کنم؟
_چرا که نه عزیزم
این لباس خیلی خوش پوشه، مطمئنم به شما که سفیدی هم خیلی میاد!
خندید.
_خیلی ممنون!
از بوتیک بیرون آمده بود….نگاهی به ساعتش انداخت که عدد ۱۲ را نشان میداد.
دستی به موهایش کشید، از وقت قرص هایش هم گذشته بود و حالا درد کمی در بدنش حس میکرد.
اما اهمیتی نداد و به سمت صندلی هایی که در مرکز خرید قرار داشتند رفت.
روی یکی از آنها نشست….یک زن نیز که بچه کوچکی در بغل داشت کمی آن طرف تر نشسته بود.
گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد و تا صفحه اش را روشن کرد با پیام های بی پاسخ و تماس های از دست رفته شاهرخ مواجه شد.
لبخندی از سر رضایت زد!
در دل گفت:
“پس بالاخره فیلمو دیدی شاهرخ خان؟
منتظر ترکشات هستم پس!”
نفس عمیقی کشید و گوشی را باز در جیبش گذاشت…..از صبح که برای خرید آمده بودند گوشی اش را روی سایلنت گذاشته بود تا مزاحمتی برایش ایجاد نکند.
صدای گریه های بچه که بلند شد بی حوصله برخاست….کاش دختر ها دیگر کشش ندهند!
دوباره به سمت بوتیک رفت و اول از همه صدای خنده های سارا و طلا را شنید و بعد هم صحبت های صاحب مغازه با چند مشتری دیگر.
به سمت اتاق پرو، جایی که دختر ها بودند قدم برداشت اما….اما دیدین ماهرخ باعث شد از حرکت بایستد.
نگاهش قفل دختری شد که لباس سرخ زیبایی به تن کرده و از همیشه زیبا تر شده بود!
دخترک چشم رنگی با خنده چرخی زد که نگاهشان بهم دوخته شد.
سهیل خیره شد در چشمان سبز رنگ او، او هم نیز خیره شد در چشمان سیاهش.
لباس در تن دخترک خوش نشسته بود…..سرخی اش با پوست سفیدش همخوانی داشت.
این دخترکی که حالا میدید با تمام زبان درازی هاو لجبازی هایش واقعا زیبا بود…..زیبایی که حتی در مزرعه هم دیده بود.
از آن قشنگ تر چشمان سبزش بودند که هر بار میخندید برق خاصی در آنها ایجاد میشد، این دخترک با تمام کمبود هایی که از طرف پدر و مادر داشت باز هم سرزنده و شاد بود.
همیشه میخندید.
کاری که سهیل بعد از مرگ مادرش چندان از روی علاقه انجام نداد!
با ساکت شدن یکدفعه ای ماهرخ نگاه طلا و سارا هم به سمتش چرخید، نگاهش را ندزدید….برایش مهم نبود که چه فکری میکنند.
ماهرخ با لبخند جلو رفت و دوباره چرخید.
_چیه آقای صدر عاشق شدی؟
پوزخند زد.
_آخرین چیزی که شاید بشم همونه!
دستش را روی پیراهن گذاشت و گوشه اش را بالا برد.
_خوشگل نیست؟
نمیدونم چرا دارم نظرت رو میپرسم ولی میخوام بدونم چیزی برای گیر دادن داری یا نه!
دروغ گفته بود!
میخواست بداند سهیل هم تحسینش میکند یا نه؟ میخواست بداند نظرش را جلب کرده است یا نه؟!
این را نمیدانست چرا نظر او برایش مهم شده است اما سهیل مانند مرد هایی که تا به حال دیده بود نبود!
جدی بود و هیچ وقت شوخی نمیکرد…..کله شق بود و او از همین لجبازی هایش خوشش می آمد!
سهیل سری تکان داد.
_نه جای گیر دادن نیست، خوبه
اگه انتخابت همینه برش دار تا بریم!
لبخندی که بر لب داشت ماسید…..انتظار یک تعریف کوچک را داشت، اما سهیل همان را هم نگفت!
در دل لب زد:
“گفت خوبه، یعنی خوشش اومد؟ یا نیومد؟
التبه من چه انتظاری از این دارم که بخواد ازم تعریف کنه، دو کلمه به زور حرف میزنه دیگه من توقع دارم تعریف کنه!
اصلا نمیخرمش ولش کن”
بدون حرف سمت اتاق پرو رفت تا لباس را عوض کند.
سهیل دستی به صورتش کشید و گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد.
شمارهی مهران را گرفت، میخواست از دانیال با خبر شود.
_الو؟
…..
_ممنون
کجایی مهران؟
……
_ببین باید بهش برسید، حواستون بهش باشه
سارا با چهره ای سوالی کنارش امد و او دستش را به نشانه سکوت بالا برد.
……
_مهم نیست بگو اگه غلط اضافه بخواد بکنه با من طرفه!
ببین مهران اگه در بره واست بد میشه میدونی که؟
یه بار از دستت فرار کرد شانس اوردی پیداش کردین ولی اینبار نمیخوام همچین اشتباهی ازت سر بزنه
……
_چشم گفتنت به درد عمت میخوره نه من!
به سر و وضعش رسیدگی کنید میخوام برام یه کاری انجام بده
……
_اگه لازم بود بهت میگم
دیگر منتظر هیچ پاسخی از طرف مهران نماند و تماس را قطع کرد.
_چیشده؟
_مهم نیست
_سهیل؟
عصبی نگاهش کرد.
_چیه؟
_خوبی؟
سر تکان داد.
_هوم…چطور؟
با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_نمیتونم حالتو بپرسم؟
_خب سارا خب
چرا لقمه رو دور سرت میچرخونی؟حرف اصلیتو بزن
نفسش را به بیرون فوت کرد.
_به ماهرخ چی گفتی؟
_هیچی
_هیچی نگفتی اون طوری پکر شد؟
_چمیدونم من حرفی بهش نزدم
گفت خوشگل شدم، من فقط گفتم خوبه دیگه رفت!
سارا خواست حرفی بزند که در اتاق پرو باز شد و ماهرخ از آن بیرون آمد.
قدمی جلو گذاشت و کنار طلا ایستاد.
_فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشیم
من و طلا بیرون منتظر میمونیم
طلا لب زد:
_لباس رو نمیخری؟
_نه حالا بریم دور بزنیم اگه از چیز دیگه ای خوشم نیومد بر میگردیم همینو میخرم
طلا سری تکان داد و با گرفتن دست ماهرخ. از مغازه خارج شدند.
سهیل به سارا نیز اشاره کرد که بیرون برود.
_حساب میکنم میام!
سارا نگاه کوتاهی به او انداخت و سری تکان داد.
دستش را به سینه زده و منتظر سهیل ایستاده بودند تا بیاید.
_هوی ماهی؟
نگاه بی حوصله ای حواله طلا کرد.
_چیه؟
_چت شد تو؟ چرا لباس رو نخریدی
به نظر که ازش خیلی خوشت اومده بود
_هیچیم نیست فقط گشنمه!
لباس هم گفتم که بهت
طلا سری تکان داد اما ماهرخ نتوانست تحمل کند و درمانده نالید:
_آخه طلا
رفتم از سهیل پرسیدم گفتم لباس چطوره؟ خوشگل شدم؟
فقط گفت خوبه
یعنی بد بوده که چیز دیگه نگفته نه؟
بهت زده نگاهش کرد.
_ماهی این خودتی؟ تو رفتی از سهیل نظر پرسیدی که لباست چطوره؟
به اون چه ربطی داشت؟الان به خاطر حرفی که بهت زده لباسو نخریدی؟
لب هایش را غنچه کرد.
_آره!
_خدا شفات بده!
تو که نظر بقیه برات مهم نبود چرا متحول شدی؟
نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و همان لحظه سهیل از بوتیک بیرون آمد.
پاکت لباس ها هم دستش بودند.
دو پاکت را به دست سارا که دور تر از آنها ایستاده بود داد و بعد مستقیم به طرف آنها آمد.
طلا آرام لب زد:
_داره میاد سمت تو؟
_یه چیزی بپرس خودمم بدونم!
سهیل نزدیک تر آمد و تک پاکتی که در دست راستش بود را جلو اش گرفت.
ماهرخ بهت زده اول به پاکت و بعد به سهیل که حالا چهره اش خنثی بود نگاه کرد.
_این چیه؟
_پرتقاله
نمیبینی پاکت لباسو؟
گیج چند بار پشت سر هم پلک زد.
_لباس؟
چشم در حدقه چرخاند که ماهرخ اعتراض کرد.
_خب توضیح بده نمیبینی گیجم؟
_لباسی که پوشیده بودیه
مگه ازش خوشت نیومده بود؟
حالا بگیرش
طلا با لبخند دندان نمایی تنهایشان گذاشت.
_ممنون ولی اگه میخواستم خودم میخریدمش!
شانه بالا انداخت.
_خوشگل شده بودی، بهت میومد!
حیف بود نخریش!
در نگاه بهت زده ماهرخ دست اورا گرفت و پاکت را به دستش داد.