امیدی برای زندگی پارت پنجاه وچهارم
با چشم هایی گشاد شده نگاهش کرد.
_دیوونه شدی؟
بخدا دارم نگرانت میشم طلا!
امروز داری زیادی چرت و پرت میگی…..ول کن بابا چیکار این برج زهرمار داری؟
ادم دوکلام نمیتونه باهاش حرف بزنه
یا کنایه میزنه یا حرصت میده!
با دستش اورا کنار زد و همان طور که به سمت سارا می رفت لب زد:
_بیخیالش شو واقعا! آدم قحطی نیومده که!
طلا خودش را به او رساند و صدای برخورد کفشش با پارکت های کف بوتیک در گوش ماهرخ پیچید.
_نمیتونم ماهی به جون خودت طرف خیلی خوشتیپه….چشم های مشکی……موهای مشکی
هیکل خوب، جدی، خشن…..به کسی خیلی رو نمیده!
همینش برام جذابه!
_اینا هم بهش اضافه کن
آینه دق، کله شق، بداخلاق، سرد، خشک، وحشی!
محکم به بازو اش کوبید.
_هوی، داری بهش توهین میکنی درست حرف بزن!
لب گزید تا نخندد.
طلا انگاری در این مورد جدی بود!
سهیل اگر میفهمید طوری اورا سر جایش مینشاند تا دیگر فکر هیچ مردی در سرش چرخ نخورد.
ایستاد و به سمت او چرخید.
_عزیزم….دوست گرامی من!
بهت یه توصیه مفید میکنم! بیخیال این مرد شو….بخدا اگه بهش بگی قبول نمیکنه
والا اگه میخواست تا الان کلی دختر دور و برش بود!
خیلی دلت میخواد باهات برخورد جدی کنه؟
دستش را به سمت سهیل که با مهرشاد حرف میزد دراز کرد.
_بفرما….اگه میخوای برو!
راه بازه جاده هم دراز، میتونی بری قشنگ بزنه توی پرت!
من یه چیزی میدونم که بهت میگم، وگرنه خوشم نمیاد که هی مانعت بشم.
لب هایش را غنچه کرد.
_یعنی واقعا قبول نمیکنه؟
ماهرخ درجا جوابش را با یک کلمه داد:
_عمرا!
نفس عمیقی کشید و باز دمش را بیرون فرستاد.
بدون حرف، با سر پایین از کنارش گذشت و به سمت سارا رفت….ماهرخ هم پشت سرش راه افتاد.
سارا با دیدنش شوکه شد….سرتا پایش را از نظر گذراند و لب زد:
_چت شده طلا؟
ماهرخ جوابش را داد:
_هیچی شکست عشقی خورده!
آرام خندید.
_طرف زد توی پرت؟
ابرو بالا انداخت.
_نه اصلا باهاش حرف نزده!
نگاهی به ماهرخ و بعد طلا انداخت.
_ماهی خودش میتونه حرف بزنه ها
_میگم که شکست عشقی خورده، آخه کسی که شکست عشقی بخوره میتونه حرف بزنه؟
خب نمیتونه دیگه!
_کی هست حالا؟
لبخندی بزرگی روی لب های ماهرخ شکل گرفت همراه با لبخندش چشمانش نیز میخندیدند.
سارا سرش را به نشانه چته تکان داد.
با همان لبخند با سر به جایی که سهیل بود اشاره کرد و سارا چشم گرد کرد.
_باهاش حرف زد؟
_نه بابا منصرفش کردم اینطوری شد، گفتم داداشت قبول نمیکنه!
_وای خوب کردی ماهرخ اگه با سهیل حرف میزد به خدا خفم میکرد
با چهره ای مظلوم سرش را بالا آورد و به سارا خیره شد.
_سارا؟
_هوم؟
_چرا قبول نمیکنه؟
سارا موهای بیرون آمده از شالش را به داخل راند و دست هایش را در جیب مانتو اسپرتش فرو کرد.
_خب سهیل با همهی مردا فرق میکنه
از این جور چیزا به شدت متنفره، حتی اگه یه دختر هم بره طرفش قشنگ شیرفهمش میکنه
_یکم از اخلاقیاتش بگو
خندید.
_واسه چی؟ تو که در هر صورت نمیخوای باهاش حرف بزنی
شانه بالا انداخت.
_حالا میخوام بدونم!
ماهرخ هم کنجکاو شد تا چیز های بیشتری را در بارهاش بداند.
فرصت خوبی بود!
_آره سارا بگو
خواست دهان باز کند ولی سهیل صدایشان زد:
_بیاین بریم
سارا نگاهی به آن دو کرد و بعد به طرف سهیل قدم برداشت.
_بعدا میگم بیاین بریم
سری تکان داده و به دنبالش رفتند.
پایش را روی پا انداخت و فنجان قهوه اش را از روی میز گرد رو به رویش برداشت.
_خب؟ گوش میکنم!
_آقا فکر نمیکنم بتونیم بریم سراغ دختره
اخم کرد و جرعهای از قهوه تخلش را نوشید.
_برای چی؟
_برای اینکه با سهیل خانِ
_کجا رفتن؟
_مرکز خرید، سارا و یه دخترهی دیگه ای هم باهاشونه
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_خواهرش چطور؟ ماهرو؟
_گفتین فعلا خواهره رو کاریش نداشته باشیم ما هم دنبالش نکردیم به خاطر همین نمیدونیم الان کجاست
_مگه خونه نیست؟
_نه آقا
فنجان را روی میز گذاشت و خیره نگاهش کرد.
_من بهت گفتم باهاش کاری نداشته باشید، ولی نگفتم که دنبالش نکنید!
گفتم؟
شرمنده سر پایین انداخت.
_ببخشید هومن خان
_ببخشیدت بخوره تو سرت!
پایش را پایین انداخت و خودش را جلو کشید.
_برو ببین خونه مادره هست یا نه
_اونجا هم نیست!
کلافه دستی به صورتش کشید.
حالا که سهیل و آن دخترک زبان دراز حواسشان نبود بهترین فرصت بود تا ماهرو را بدزدد ولی بی عرضگی آدم هایش مانع شد!
با دست اشاره کرد که برود.
_میتونی بری
مرد با اجازه ای گفت ولی هنوز دو قدم بر نداشته بود که هومن صدایش کرد.
_سمیع؟
ایستاد و به سمتش چرخید…..هومن اورا نگاه نمیکرد و حواسش پی فضای بیرون بود.
_سعید چطوره؟
_خوبه هومن خان
_بهش میرسین که، نه؟
_بله آقا بچه ها بالا سرشن
سری تکان داد….سمیع آب دهانش را قورت داد و دودل پرسید:
_آقا سعید کاری کرده که شما گفتین توی انبار باشه؟
خیلی کتکش زدن.
اخم کرد.
_اینش به تو ربطی نداره!
از آن روزی که سهیل درباره سعید و هلیا به او گفته بود برای درست بودن حرفش کمی تحقیق کرد و وقتی مطمئن شد سهیل راست میگوید صبر کرده بود تا سعید از بیمارستان مرخص شود و خودش به حسابش برسد!
دقیقا همان روزی که سعید از بیمارستان مرخص شد خودش دنبالش رفت و بعد از آن او را در انبار زندانی کرد!
چند نفر را هم بالای سرش گذاشت تا درسی به او دهند که هیچ وقت فراموش نکند!
صدای سمیع در گوشش پیچید.
_ببخشید جسارت کردم
با اخم نگاهش کرد.
_برو دیگه
_چشم
بلند شد و دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد.
_میگیرمت خانم زیبا…..فقط یکم صبر کن!
باید این سهیل خان رو از سر راه بردارم! بعد میشی مال من!
خیالات خامت آخر سرت را به باد میدهند هومن خان کاشانی! بهتر نیست دست بکشی از آن دخترک؟
بیش از یک ساعت بود که همراه با سه دختر خندان و پر حرف نیمی از بوتیک های آن مرکز را گشته بودند ولی هیچ چیزی مناسبشان پیدا نکرده بودند!
لب به اعتراض گشود:
_پس کی کارتون تموم میشه؟
سارا همان طور که راه میرفت سرش را به عقب چرخاند.
_چیه حوصلت سر رفته؟
_بیشتر از اون!
خندید.
_غر نزن داداش جون…..
حرفش با دیدن پیراهنی که داخل ویترین مغازه پشت سر سهیل بود نا تمام ماند و ایستاد.
_چیشد؟
با دستش به پشت سر او اشاره کرد.
_وای داداش ببین چقدر لباسش خوشگله!
سهیل چرخید.
_کدوم؟
سارا صبر نکرد و به سمت مغازه رفت….سهیل کلافه نفسش را بیرون فوت کرد.
_شروع شد باز
طلا به دنبال سارا رفت ولی ماهرخ کنارش ایستاد.
_پشیمون شدی؟
عصبی نگاهش کرد.
_پشیمون که هیچی من به جد و آبادم بخندم که با شما یا یه زن بیام خرید!
ماهرخ قهقهه زد.
_یعنی در این حد خسته شدی؟
حرصی سر تکان داد.
_اره
_وای سهیل بخدا خیلی باحاله!
اصلا فکر نمیکردم تو بیای خرید….ولی مثل اینکه نمیتونی روی حرف خواهرت حرف بزنی ها!
_چون تنها کسیه که دارم براش استسنا قائل میشم!
سارا مثل هر کسی نیست
لبخند زد و نگاهش کرد.
_ماهرو هم برای من تنها کسیه که دارم
_تو حداقل مادرتو داری!
_کاش همونم نداشتم!
من هیچ وقت طعم محبت مادر رو درست نچشیدم
پوزخند زد.
_چه تفاهمی!
این آخرین حرفی بود که به ماهرخ زد، نگاه دزدید و از کنارش گذشت.
نفس عمیقی کشید.
_کی میشه اونقدر جرأت کنم ازت بپرسم چی کشیدی و چرا شدی سهیلی که الان هستی؟!
خودش را در آینه اتاق پرو نگاه کرد…..پیراهن بلند کرم رنگی که در تنش بود خیلی زیبایش کرده بود.
_ماهی، طلا نظرتون چیه؟
قشنگه؟
طلا بار دیگر نگاهش کرد.
_آره خیلی قشنگه
_ماهی نظر تو چیه؟
ماهرخ چشم ریز کرد و لباس را در تنش آنالیز کرد.
از بالای زانو تا پایینش چاک داشت و یقه قایقی بود، اما پشت کمرش باز بود!
لباس زیبایی بود ولی سهیل اجازه خریدش را میداد؟
_آره خیلی خوشگله ولی فکر نکنم سهیل اجازه بده اینو بخری!
_مگه چند تا خواهر داره که نزاره؟
_سو استفاده میکنی؟
زبانش را بیرون آورد.
_شاید!
_پس صداش میکنم!
سارا بهت زده به سمتش چرخید و ماهرخ سهیل را صدا کرد.
_اقای صدر، یه دقیقه تشریف میارید؟
سهیل از روی صندلی چوبی کوچکی بلند شد و به سمتشان آمد…..طلا و ماهرخ کنار رفتند و سارا به برادرش نگاه کرد.
_چطوره؟
لباس را در تنش برانداز کرد و اخم کرد.
_بد!
چهره اش آویزان شد.
_عه، کجاش بده؟ خیلی هم خوبه!
_از نظر تو آره ولی از نظر من نه!
با کاوه هم بودی اینو میخریدی؟ یا اونم مثل من گیر میداد؟
_با کاوه برای لباس مجلسی تاحالا نرفتم خرید
پس نمیدونم چی میگه
_توی این یه سال اخلاقشو که میدونی؟ نمیدونی؟
سری تکان داد و نگاه دزدید.
_میدونم ولی فازش همیشه معلوم نیست یه بار مهربونه داخل خرید یه بار نیست!
یعنی کاوه خیلی مهربونه ها، اجازه میده لباس هایی رو که دوست دارم بخرم ولی نه هرچی!
_خوبه پس اینم جز همون هرچی که نمیزاره بخری حساب کن!
_اما داداش من این لباسو دوست دارم
دیگه اینجا چیزی نداره که من خوشم بیاد
_من برات انتخاب میکنم!
چشم هایش از تعجب گشاد شد.
_بله؟ تو؟
ماهرخ هم متعجب نگاهش کرد.
سهیل از داخل اینه پشت سر سارا به او خیره شد.
_چیز غربیه که اینطوری نگاه میکنید؟
_نه خب داداش ولی من……
دستش را روی بینی اش گذاشت.
_هیس، فعلا حرف نزن باشه؟
این را گفت و از اتاق پرو فاصله گرفت…..در بین رگال ها چرخی زد و نگاه کوتاهی به همه لباس های آویزان شده انداخت.
ماهرخ با تعجب به دنبالش می آمد ولی حرفی به او نزد تا اینکه لباس عروسکی دخترانه ای را پیدا کرد!
آن را از رگال مخصوص خودش بیرون آورد و نگاهش کرد، سایز سارا را میدانست ولی مثل اینکه لباس درون دستش کوچک بود.
آن را سر جایش گذاشت و سایز بزرگ ترش را بیرون کشید.
ماهرخ ابرو بالا انداخت.
_سلیقهی آقای صدر هم خوبه ها
_پس غلط کردی گفتی سلیقم شبیه پیرمرد هاست!
خندید.
_آخه خیلی گیر میدی
_اسمش گیر دادن نیست غیرته!
چیزی که هیچ دختر و زنی در بعضی از موارد نمیفهمن و درکش نمیکنن!
_اوه اوه پس یعنی تو روی من غیرتی میشی؟
زیبا بود ❤️
ممنون گلم🤍