نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بیقوله هایی در دل قالی

بیقوله هایی در دل قالی پارت۳

4.6
(18)

#پارت_سوم

با صدای خروس لای پلک های تارم را باز کردم با دست چشم هایم را مالش دادم و چندباری پلک زدم تا دید درستی پیدا کنم دست زیر تن انداختم و خودم را روی تشکی که حال با وجود من گرم شده بود روی ارنج بالا را کشیدم، ذوق داشتم دوست داشتم زودتر درباره بیرونِ دیواره های اهنین بدانم اما فعلا باید خود را ارام نگه میداشتم تا توجه کسی را به خود جلب نکنم ، از انجایی که هر دفعه از بیرون دروازه سخن میگفتم و سرزنش میشدم ،پس اینبار محتاط تر رفتار میکنم تا سرزنشی هم نباشد.

https://t.me/cuylxoycoucludu

پلکی بر هم زدم و دمی گرفتم و از جایم کامل بلند شدم پایین تشک ایستادم و کمر خم کردم ، ان را گوشه دیوار تا زدم کمر صاف کردم و به سمت لباس هایم رفتم و خود را مرتب کردم و زلفانم را شونه یه زدم و چارقدی با نجس توری همانند ابریشم روی زلفان پریشانم کشاندم.

به سمت در گل های قالی را طی کردم و و ان را گشودم به سمت بیرون قدم برداشتم استرس زیادی را از هیجان تحمل میکردم و قلبم با سرعت زیادی میتپید گویی که در سرم نبز میزد ، نفس عمیقی کشیدم، شمارِنفس های عمیقم از دستم در رفته بود، روی به روی در اشپزخانه بودم قدری در فکر بودم که گویی از زمین و زمان جدا شده بودم و برای خود حال عجیبی بود.

ننا در اشپزخانه مشغول بود لبخندی زدم و با صدای بلند بهش سلامی دادم.

سر بلند کرد و با ان چهره مهربانش مانند همیشه لبخندی زد.

-سلام جانِ مادر .

لبخندم از مهربانی‌اش گشاده تر شد و به سمت ….. قدم برداشتم و از کنارش لیوانی بلند کردم چایی خوش عطر نَنا که همیشه در ان گل محمدی و چای میوه میریخت که همیشه مشامم را نوازش میکرد .
ان را کناری روی زمین گذاشتم و خود کنارش چهار زانو زدم،پشت به تکیه دادم، پنجره ایی بر بلندای دیوار با کمی فاصله از زمین پشت سرم قرار داشت.

******

در انتهای حیاطمان اتاقکی کوچک که مطعلق به قالی بافی ام بود پشت دار نشسته بودم نگاه به در کوچیکی که به سمت بیرون باز میشد انداختم منتظر ان دختره دیوانه بودم ، مطمعن بودم سر و کله اش برای بیرون کشاندن من پیدا میشود .

با صدای در از حیاط نفهمیدم چگونه خود را به جلوی رساندم ان را گشودم .

اول میخواستم با دیدنش جیغی از هیجان سر دهم اما با دیدن شخصی که درست پشت سرش گشمانم از تعجب بزرگ تر از حد معمول شدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x