تیرهتریندونهیبرف پارت 5
آران:
با شکستن سکوت خونه توسط صدای زنگ موبایلم چشمام و باز کردم و از خاطراتی که دورتر از همیشه برام به نظر میرسید بیرون اومدم.
اسم افشین روی موبایل خودنمایی میکرد
تماس و وصل کردم و شنیدن اولین جملهاش کافی بود برای اینکه به سرعت بلند بشم
_داداش… پیداش کردم!
ساناز و پیدا کردم!
_آدرس و برام بفرست
_آران نری دردسر درست کنی اونجا…
_چیزی نمیشه تو بفرست
_باشه لوکیشن و برات میفرستم
_اوکیه
تماس و قطع کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون، چقدر فضای خونه دلگیر بود!
سوئیچ ماشین و برداشتم و با همون لباسهای به هم ریختهای که از دیروز عصر تنم بود از خونه زدم بیرون.
باید تکلیف این قضیه همین امروز معلوم میشد!
من نمیتونستم بدون ساحل زندگی کنم…
بعد از چهل دقیقه رانندگی بالاخره رسیدم. نگاهی به ویلا انداختم، آروم به نظر میرسید
از ماشین پیاده شدم و به سمت در ویلا رفتم، آیفون و زدم که با پیچیدن صدای متعجب صدرا در باز شد
_آران تویی؟ بیا داخل
نگاهی به حیاط ویلا انداختم… از وضعی که داشت مشخص بود دیشب چه خبر بوده!
قدمهام و سریعتر کردم و به سمت ورودی رفتم که صدرا و پرنیان بیرون اومدن
_بح بح آران خان! شما کجا و اینجا کجا؟
بدون توجه به حرف صدرا نگاهم و به پرنیان دادم و با عصبانیتی که هرلحظه شدیدتر میشد گفتم
_ساناز کجاست!؟
نگاهی به هم انداختن، سکوتشون داشت طولانی میشد و این بیشتر عصبیم میکرد
با دستم صدرا رو کنار زدم و وارد شدم
_ساناز…
ساناز هرجا هستی بیا بیرون قبل اینکه دیوونه بشم!
با قرار گرفتن دست صدرا رو بازوم بهش نگاهی انداختم
_آران آروم باش بچهها خوابن
انگار عصبانیتم و از توی چشمام دید که ترجیح داد بره عقب، پرنیان چند قدم جلوتر اومد و با لحنی که نگرانی توش موج میزد گفت
_آران جان آروم باش. بگو ما هم بفهمیم چخبره!
_پری انقدر من و سوالپیچ نکنین!
برین اون دختره رو بیارین اینجا قبل اینکه این ویلا رو روی سرش خراب کنم…
با باز شدن در اتاق سمت راست کیارش و ستاره با وضع آشفتهای اومدن بیرون، مشخص بود تازه از خواب بیدار شدن
دستم و روی پیشونی پر دردم گذاشتم؛ نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بتونم خشمی که داشت آتیشم میزد و کنترل کنم
_صدرا برو بیارش اون…
با صدای قدمهای دختری که داشت از پلهها پایین میومد حرفم و قطع کردم و نگاهم و بهش دادم
با دیدن وضعش پوزخندی رو لبم اومد…
معلوم نیست دیشب زیر کی بوده دخترهی احمق!
شلوارک کوتاه مشکی و یک نیمتنهی سفیدِ جذب که بود و نبودش آنچنان تفاوتی نداشت تنش بود، موهای فر بلندش طبق معمول باز دورش ریخته بود و با چشمای سبز مغرورش نگاهم میکرد
با دیدن من پوزخندی زد و وسط راه پله ایستاد
_هیچوقت تصور نمیکردم دوباره اینجا ببینمت آقای افشار!
نکنه از زنت خسته شدی که اومدی اینجا؟
_جرأت نکن اسم زنِ من و به زبون بیاری!
مبل و دور زدم و همونطور که میرفتم جلوتر گفتم
_تو میدونی چه غلطی کردی؟
با رسید به راهپله ایستادم و با چشمایی که میدونم از هر زمانی تیرهتره بود نگاهش کردم.
چند پله اومد پایینتر و روبروم تو فاصلهی کمی ایستاد
_چیکار کردم مگه؟
من فقط حقیقتی که تو ازش پنهان میکردی و بهش نشون دادم… همین!
خندهی عصبی کردم و نگاهم و از جنگلِ چشماش که هر لحظه نفرتانگیزتر میشد گرفتم.
فاصلهمو با صورتش کمتر کردم و با صدایی که به گوش بقیهی بچهها نرسه زمزمه کردم
_حقیقت؟ نکنه خودت هم باورت شده که با ما با هم خوابیدیم!؟
با مکث کوتاهی ابروهام و بالا انداختم و منتظر بهش نگاه کردم. با تاییدی که از حرص توی چشماش گرفتم با خندهی بلندی خودم و عقب کشیدم…
_واااو باورم نمیشه…!
انگار بعد تمام اون مدتی که کنارم بودی من و نشناختی!
دست راستم و روی بازوی لختش گذاشتم و کشیدمش جلو
_من تحت هرشرایطی، هرچقدر هم مست باشم یه چیز و خیلی خوب تشخیص میدم ساناز!
اونم آدمیه که میخوام باهاش بخوابم…
نگاه سریعی از بالا تا پایین بهش انداختم و ادامه دادم
_و مطمئن باش؛ تو در حدی نیستی که من حتی برای چند ثانیه با ساحلم اشتباه بگیرمت!
با فشار کمی به عقب بازوش و رها کردم
چرخیدم تا برم، مکثی کردم و با لحنی که میدونستم ترس و به دلش راه میده گفتم
_برو دعا کن ساحل من و ببخشه و این گندی که درست کردی زودتر تموم بشه
از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم
_وگرنه مطمئن باش نه این آدم خوددار و منطقی الان… بلکه اون آران گذشته میاد سراغت
تو یکی که باید خوب بشناسیش!
بدون اینکه منتظر حرفی ازش بمونم پشتم و بهش کردم و به سمت در ورودی رفتم.. با دور شدن من پرنیان و ستاره بلافاصله سمت ساناز رفتن که نشسته بود روی پلهها
_آران صبر کن
وسط حیاط بودم که با صدای کیارش مکثی کردم و برگشتم سمتش. قدمهاش و تندتر کرد، اومد سمتم و دستش و گذاشت روی شونهام
_زیادی داد و بیداد کردی… قلبت میزونه!؟
قلبم میزون بود؟ چقدر جواب دادن بهش سخت بود…
نفسم و با صدا بیرون دادم و با تکون دادن سرم گفتم
_آره اوکیه… نگران نباش
_میتونی رانندگی کنی؟
_آره تو برو داخل
سرش و با نگرانی که مشخص بود کم نشده تکون داد، ازش جدا شدم و به سمت خروجی ویلا رفتم.
سوار ماشین شدم و با بستن چشمام سرم و روی فرمون ماشین گذاشتم…
کاش هیچوقت اون شب لعنتی از خونه نمیزدم بیرون!
چرا یهو همه چیز انقدر به هم ریخت…!
ساحل:
با پیچیدن صدای زنگ در خونه از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم، سهیل تازه رفته بود باشگاه شاید چیزی فراموش کرده بود
از چشمی در نگاه کردم که با دیدن روشنا فهمیدم سهیل بهش خبر داده بیاد
موهام و کمی مرتب کردم و در باز کردم اما قبل اینکه بخوام حرفی بزنم مشت سنگین روشنا روی بازوم فرود اومد که باعث شدم دلم ضعف بره
بیتوجه به اخمی که از درد روی صورتم نقش گرفته بود داخل شد و با صدای بلندی شروع کرد به غر زدن
_برات متاسفم ساحل… من باید از سهیل بشنوم که تو خوب نیستی؟ اون گوشیه لعنتیت دکوری که نیست عزیز من! سختته جواب بدی وقتی زنگت میزنم؟
مثلا من دوستتم اون وقت خان داداشت باید به من زنگ بزنه و بگه…
در و بستم و روی مبل نشستم، همونطور که غر میزد نایلونی که دستش بود و روی میز گذاشت.
با دیدن سکوت من که برعکس همیشه جوابش و نمیدادم حرفش و قطع کرد و با تعجب سمتم برگشت، با اخم نگاهی به سر تا پام انداخت و کنارم نشست
_میشنوی صدامو؟
_سهیل گفت بیای اینجا؟
بهم چشم غرهای رفت و گفت
_من یک ساعته دارم الکی واست سخنرانی میکنم؟
بله سهیل یه جوری بهم خبر داد که نفهمیدم چجوری خودم و رسوندم اینجا!
_نمیخواست بیای، من خوبم.
_هوووم مشخصه که چقدر خوبی!
من سهیل نیستم که بتونی بپیچونیش؛ بگو ببینم چیشده؟
لحن صداش جدی شده بود و این یعنی تا وقتی قضیه رو نفهمه بیخیال نمیشه.
به چشمای نگرانِ منتظرش نگاهی انداختم و بعد کمی مکث کیفم و از مبل کناری برداشتم
پاکت عکسهارو از داخل کیف بیرون آوردم، باید بهش نشون میدادم؟
_ساحل!
با صدا زدن اسمم از فکر بیرون اومدم و قبل اینکه پشیمون بشم پاکت و به دستش دادم.
با تعجب نگاهی به پاکت انداخت
_این چیه؟
_عکسای داخلش و ببین.
پاکت و باز کرد و عکسها رو بیرون آورد.
دیدن عکس اول کافی بود تا نفسش و حبس کنه… همهی عکسها رو به سرعت دید و روی عکس آخر مکث کرد، با صدایی شوکه زمزمه کرد
_ای..این..
سرش و بلند کرد و ادامه داد
_…آرانه؟
لبخند دردناکی زدم و بیشتر روی مبل تکیه دادم
_به نظر تو میتونه کسی جز اون باشه!؟
مگه اینکه یه برادر دوقلو داشته باشه که من خبر ندارم!
صورتش و به عکس نزدیکتر کرد و بعد چند ثانیه با چشمایی که از تعجب گرد شده بود دوباره بهم نگاه کرد
_نمیخواد انقدر دقیق نگاهشون کنی! من انقدر از دیشب بهشون زل زدم که جز به جز همهی اون عکسها رو حفظم…
بدون اینکه جوابی بهم بده عکسهارو پرت کرد روی میز و خودشو روی مبل عقب کشید
بهش حق میدادم! هیچکس نمیتونست باور کنه آران همچین کاری کرده…
بعد از چند دقیقهای که توی سکوت گذشت نگاهش و از عکسها گرفت و به من داد
_خوبی ساحل؟
_نمیدونم روشنا…
من حتی هنوز نمیخوام باور کنم اینا واقعیه!
هرلحظه منتظرم از این کابوس بیدار بشم و خودم تو آغوش آران ببینم…
دست راستم و بین دوتا دستش گرفت و لبخند محوی زد
_ازش خواستی توضیح بده؟
_نه… اونقدر عصبانی و شوکه بودم که حتی اجازه ندادم حرف بزنه!
_تو حتی بهش فرصت توضیح ندادی ساحل!
بعد اینجا نشستی زانوی غم بغل گرفتی؟
دستم و داخل موهام کردم و کشیدمشون که صدای روشنا دراومد
_عصبانیتت و سر اون بدبختها خالی نکن!
باید حداقل حرفاش و میشنیدی ساحل، خیلی اشتباه کردی…
خودم و جلو کشیدم و خواستم حرف بزنم که پخش شدن صدای زنگ موبایلم مانعم شد.
از داخل کیف موبایلم و برداشتم و به شمارهی ناشناس روی صفحه نگاه کردم
_کیه؟
_نمیدونم، ناشناسه
تماس و وصل کردم و موبایل و کنار گوشم گذاشتم
_خانم شکوهی؟
_بفرمایید
_من چیزایی راجب شوهرت میدونم که فکر کنم خیلی مشتاق شنیدنشون باشی!
گوشی و از خودم دور کردم و دوباره به شماره نگاهی انداختم
_و شما..؟
_کسی که خیلی بهتر از تو مَردتو بلده!
ای بابا
آران چیکاره اس که از در و دیوار زندگیشون دختر میباره
قلم خیلی خوبی داری، روند رمانت خیلی شیرینه، لطفاً زود به زود پارت بذار، و اینکه حتماً رمانهای نویسندههای دیگه رو هم دنبال کن. به نظرم ساحل نباید به حرف غریبهای گوش بده، این نوع رفتار بچگانهست که شوهرش رو کنار بزاره و داستانهای یه نفر دیگه رو باور کنه! قلمت میتونم بگم بینظیره نویسنده جان ولی برای بهتر شدن بهتره این کشمکشها زیاد ادامه نداشته باشه، ساحل دختر نوجوون نیست که سریع با چند تا حرف عقلش رو از دست بده خیلی سنگین و موقر با شوهرش بشینه و مشکلش رو با گفتوگو حل کنه
راستی یه سوال:چرا اسم کاربری نداری؟!
همیشه یه دختری هی که معشوقه موقت گذشته یه پسر بوده و تا می فهمه پسره دوماد شده عین عقاب میرسه همه چیو بهم میریزه🤣🤣🤣
من دیگه دارم میترسم شوهر کنم 🤣🤣🤣
بخاطر همینه معتقدم گذشته ی آدما خیلی مهمه
این چه وضعیه اگه قراره پارت رو درو به دور بار گذاری کنید اصلا چرا شروع به نوشتن رمان میکنید بلد نیستن بذارین کسی رمانش رو ارائه بده که قلم قوی داره و شعور برخورد با خواننده رو داره نه شمایی که برای خواننده ها هیچ ارزشی قائل نیستین نزدیک به چهار هفته هست که پارت جدید ندادین و کلا یادمون داره میره که چه شخصیت های توی این رومان بوده و چی شده