جرئت یا حقیقت
یادته اون عصر سرد پاییزی رو!
استاد ، دقایق آخر کلاس رو لغو کرد و با بچه ها تصمیم گرفتیم که جرئت و حقیقت بازی کنیم ، البته پیشنهاد خودم بود ؛ چون می خواستم بیشتر درموردت بدونم !؟
اما ، کاشکی هیچ وقت این پیشنهاد رو نمی دادم .
بازی رو شروع کردیم . بطری چرخید و چرخید تا رسید به من و تو !
گفتی : جرئت یا حقیقت؟
گفتم جرئت ؛ چون ترسیدم که انتخاب دیگه ای داشته باشم !! چون تمام بچه های کلاس به جز تو میدونستن که مثل خدا می پرستمت !
یکم فکر کردی و با شیطنت نگام کردی و گفتی : باید برم پیش استاد….. و بهش اعتراف کنم دوسش دارم ، اونم پیش کی ، جون ترین و بد اخلاق ترین استاد دانشگاه !!
منم رفتم اون جرئت انجام دادم اما بعد از اون فهمیدم که چرا همیشه بهم میگی خنگ کوچولو ! چون من تک ملکه ی قلب برادرت بودم و تو دزد عشق برادرت نیستی !
.
.
دلنوشته های قشنگی بودن
مرسی 💋❤
خیلی قشنگ بود عزیزم فقط من آخرشو نفهمیدم ❤️
{منم رفتم اون جرئت انجام دادم اما بعد از اون فهمیدم که چرا همیشه بهم میگی خنگ کوچولو ! چون من تک ملکه ی قلب برادرت بودم و تو دزد عشق برادرت نیستی !}
این تیکه منظورمه!!
خوشحال میشم بازم از این دلنوشته ها بزاری حس خوبی بهم میده🥺❤️
خیلی ممنونم 🌹🥰💋❤
دختره بد جرئت می فهمه که استادش که از غضا داداش عشقشه، دوسش داره ! و اون آنقدر درگیر احساسات خودش بود که متوجه موضوع نشد!
عشقم اون فقط به عنوان زن برادر میدیده و نمی تونه عاشق کسی بشه که داداشش میپرستش و عاشقشه !
امیدوارم منظورم رو فهمونده باشم
چشم می فرستم !
آهان الان متوجه شدم
ولی میدونی چقدر خوب میشد اگه رمانش میکردی🤩
بی بلا❤️
واقعا !
اگر تو دوست داری، رمانش کن !؟
چون خودم وقت برای رمان نوشتن ندارم !
موضوعش که خیلی قشنگ بود متاسفانه
منم وقت سر خاروندن ندارم چه برسه رمان نوشتن 😅
فدای سرت
شاید یک روزی رمانش کردم 😉