نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۰۲

4.4
(57)

حواسش هیچ به رفتار زننده اش نیست … مستی که شاخ و دم ندارد
حاجی صفوی نمی داند با این مرد درهم ریخته چه کند … علی رغم تمام سختی هایش هرگز نزد او اینگونه وقیح رفتار نمی کرد … اما حال … بی قید می نوشد … بی قید تر دهانش به کلمات نامناسب می چرخد … آن دخترک می داند که سردار را به چه روزی درآورده؟
صدای باز و بسته شدن در می آید
– حاجی چرا انقدر خره؟ … چرا نمیفهمه منِ الاغ تر از خودش فقط اونو میخوام؟
سلیم با دیدن چرت و پرت هایی که سردار برای حاجی صفوی تعریف می کند سمتش می رود … کاملا خل شده بود
مرد میانسال کتش را از روی دسته ی مبل بر میدارد و خطابش سلیم است
– سر بهتون میزنم … الان باید برم مرکز … حواست به این باشه نزنه خودشو ناقص کنه
سلیم به علامت چَشم دست روی چشمش می گذارد
– رو چشمام
سردار صورتش درهم می رود و دستش را به علامت ناجوری سمت سلیم میگیرد … همین مانده که دیگر سلیم مراقبش باشد
حاجی نگاه از حرکات زننده اش میگیرد و از خانه بیرون می زند
رفیق همیشگی اش کوسن مبل را سمتش پرت می کند که به زیر گلویش می خورد
– هر وقت من رد میدم میشی پسر خوب توی د.یوث
سلیم کنارش می نشیند و لیوانی برای خودش پر می کند که او بی جان مشتی به پهلویش می کوبد
– حاجی کجاست ببینه پیکاتو؟ … فقط ما خراب نشیم لااقل
قلوپی می نوشد
– این نجاستو تو گذاشتی تو پاچه ی من … وگرنه من اهلش نبودم
سردار بلند می خندد … راست می گفت … سلیم از آن بچه مثبت های روزگار بود … همان جنتلمن هایی که آرام خوشش می آید … اَه چرا فکر مسموم آن فرعون از ذهنش نمی رود؟
با مسخره بازی زمزمه می کند
– نجاست!
صدای زنگ تلفنی می آید
– اوه … زینبه!
شاخک های مرد مست فعال می شود … از بغل نگاه اویی می کند که بدنش را کمی بلند کرده تا گوشی را از جیب شلوارش خارج کند
– زینب؟ … کی هَه؟
با دیدن سلیمی که پیکش را روی میز می گذارد و گلویش را صاف می کند ابروهایش بالا می رود … سلیم هم؟
– رفیق آرامه … کمکش گلوله رو از بدنت درآورد
سردار مانند جن زده ها بدن سستش را پشتیِ مبل فاصله می دهد … رفیق آرام؟ … شاید از آن ظالم خبر داشته باشد … تماما گوش می شود مرد … دیگر دارد کم کم دست فرهاد کوه کن را هم از پشت می بندد
– بله زینب خانم؟
باز تیریپ پسر خوب ها را برداشته و سردار می خواهد آن بینی بزرگش را خورد کند
نمی فهمد دخترِ زینب نام چه می گوید … آنقدرهاهم در حال و هوای درستی نیست که بداند گوشی را می توان روی آیفون قرار داد
– پس شماهم خبر ندارید ازش … باشه متشکرم … خدانگهدار
تلفن همراه را پایین می آورد
– می خواستم ببینم خبر از آرام داره یا نه … که گفت نداره … تیرم به سنگ خورد
سردار دوباره نا امید و شل و ول تکیه می دهد به پشتی مبل … آرام باهوش هست … حتی به آهو هم نگفته کجا می رود چه برسد به این دخترکِ جدید
این دیگر چه اوضاعی است؟ … روی کارش هم نمی تواند تمرکز کند … فقط می خواهد او باشد
– سردار …
صدای متعجب سلیم حتی وادار به جواب دادنش هم نمی کند
– طلامامان تلگرام داره؟
با دست شلش ضربه ی آرامی پشت کله ی سلیم می کوبد
– قبلا با جنبه تر بودی با یه پیک نمی گرفتت
– حاجی تلگرام داره …
گوشی اش را جلوی سرداری که گمان می کند اشتباه دیده میگیرد … چشمانش گرد می شود … چندین بار محکم باز و بسته یشان می کند … آخرین بازدید دیروز!
– جفتمونو بد گرفته … چیه مارکش این بی صاحاب؟
_________________

دستش را روی زنگ درب نگه می دارد بلکه بالاخره طلا باز کند … حساب مجازی باز کرده بود و این برای طلایی که سواد آنچنانی نداشت دور از انتظار بود … آمده سری بزند به طلای بی وفایی که چند مدتی است حتی جواب تماس هایش را هم نمی دهد … دوری از آن شهر بدون ظالمش آنقدر هاهم بد نبود!
– آقا سردار؟
چشمانش را از حرص می بندد … آرزو به دل ماند یک بار بیاید و این زن در درب خانه اش مانند پاسبان ها نایستاده باشد
دست از روی زنگ بر میدارد و نگاهش می کند
– حال و احوال عصمت خانم
زن با ذوق جوابش را می دهد … بر عکس،او خیلی سردار را دوست داشت
– خوبیم پسرم میگذره… طلا خونه نیست … برای نماز مغرب رفتن مسجد
سردار تشکر می کند و بدون حرف اضافه می رود سمت ماشینی که در این شرایط ریموتش هم خراب شده بود … اعصاب ضعیفش توان هضم عصمت را دیگر نداشت
حتی به فعلِ جمعی که زن استفاده کرده توجه هم نمی کند … طلا یک نفر بود … فعل جمع؟
تا مسجد راهی نبود … درب ماشین را با چرخاندن سوئیچ قفل می کند و به راه می افتد
آخر آنقدر در این مسجد دعا و ثنا می کند تا به پیامبری مبعوث شود … نمی داند این دهات مزخرف چه داشت که طلا رهایش نمی کرد … با اینکه نیمی از کودکی اش را اینجا گذرانده اما هیچ خوشش نمی آید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
14 روز قبل

وای پلیس مملکت رو ببین🤣😂 سلیم خیلی دوست‌داشتنی و مظلومه🤒
پارت زیبایی بود عزیزم و باید ببینیم ماجراها به کدوم سمت و سو میره

خواننده رمان
خواننده رمان
14 روز قبل

ساحل جان سنگدل نبودی که 😢 تا فرداشب صبر کنیم ؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
13 روز قبل

جای خیلی حساس تمومش کردی

وانیا
14 روز قبل

من دلم میخواست سردار یه مدت بیشتر عذاب بکشه پسره دیوونه، رد فلگ متحرک 🚩😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
13 روز قبل

چطوری وانیا جان روبه راهی

وانیا
پاسخ به  خواننده رمان
13 روز قبل

بهترم دو روزه مرسی ❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
13 روز قبل

خدا رو شکر

افرا
افرا
13 روز قبل

قیافه سردار وقتی آرامو دید دیدنیه🤭
مامان طلا چقدر شیطون😈 تو این سن و تلگرام اونم دور از چشم بقیه🤣

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
13 روز قبل

حاج صفوی بیچاره فرار رو به قرار ترجیح داد تا این خله خودشو بیشتر ازین رسوا نکرد
من یه رفیقی مثل سلیم داشتم تا قیام قیامت غصه ی هیچیو نمیخوردم
آرام خودش خودشو لو داد وایییی خیلی ذوق درم وقتی سردار آرامو ببینه کی شب بشه 😁🤩🤩🤩

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x