رمان آزرم پارت ۱۰۲
حواسش هیچ به رفتار زننده اش نیست … مستی که شاخ و دم ندارد
حاجی صفوی نمی داند با این مرد درهم ریخته چه کند … علی رغم تمام سختی هایش هرگز نزد او اینگونه وقیح رفتار نمی کرد … اما حال … بی قید می نوشد … بی قید تر دهانش به کلمات نامناسب می چرخد … آن دخترک می داند که سردار را به چه روزی درآورده؟
صدای باز و بسته شدن در می آید
– حاجی چرا انقدر خره؟ … چرا نمیفهمه منِ الاغ تر از خودش فقط اونو میخوام؟
سلیم با دیدن چرت و پرت هایی که سردار برای حاجی صفوی تعریف می کند سمتش می رود … کاملا خل شده بود
مرد میانسال کتش را از روی دسته ی مبل بر میدارد و خطابش سلیم است
– سر بهتون میزنم … الان باید برم مرکز … حواست به این باشه نزنه خودشو ناقص کنه
سلیم به علامت چَشم دست روی چشمش می گذارد
– رو چشمام
سردار صورتش درهم می رود و دستش را به علامت ناجوری سمت سلیم میگیرد … همین مانده که دیگر سلیم مراقبش باشد
حاجی نگاه از حرکات زننده اش میگیرد و از خانه بیرون می زند
رفیق همیشگی اش کوسن مبل را سمتش پرت می کند که به زیر گلویش می خورد
– هر وقت من رد میدم میشی پسر خوب توی د.یوث
سلیم کنارش می نشیند و لیوانی برای خودش پر می کند که او بی جان مشتی به پهلویش می کوبد
– حاجی کجاست ببینه پیکاتو؟ … فقط ما خراب نشیم لااقل
قلوپی می نوشد
– این نجاستو تو گذاشتی تو پاچه ی من … وگرنه من اهلش نبودم
سردار بلند می خندد … راست می گفت … سلیم از آن بچه مثبت های روزگار بود … همان جنتلمن هایی که آرام خوشش می آید … اَه چرا فکر مسموم آن فرعون از ذهنش نمی رود؟
با مسخره بازی زمزمه می کند
– نجاست!
صدای زنگ تلفنی می آید
– اوه … زینبه!
شاخک های مرد مست فعال می شود … از بغل نگاه اویی می کند که بدنش را کمی بلند کرده تا گوشی را از جیب شلوارش خارج کند
– زینب؟ … کی هَه؟
با دیدن سلیمی که پیکش را روی میز می گذارد و گلویش را صاف می کند ابروهایش بالا می رود … سلیم هم؟
– رفیق آرامه … کمکش گلوله رو از بدنت درآورد
سردار مانند جن زده ها بدن سستش را پشتیِ مبل فاصله می دهد … رفیق آرام؟ … شاید از آن ظالم خبر داشته باشد … تماما گوش می شود مرد … دیگر دارد کم کم دست فرهاد کوه کن را هم از پشت می بندد
– بله زینب خانم؟
باز تیریپ پسر خوب ها را برداشته و سردار می خواهد آن بینی بزرگش را خورد کند
نمی فهمد دخترِ زینب نام چه می گوید … آنقدرهاهم در حال و هوای درستی نیست که بداند گوشی را می توان روی آیفون قرار داد
– پس شماهم خبر ندارید ازش … باشه متشکرم … خدانگهدار
تلفن همراه را پایین می آورد
– می خواستم ببینم خبر از آرام داره یا نه … که گفت نداره … تیرم به سنگ خورد
سردار دوباره نا امید و شل و ول تکیه می دهد به پشتی مبل … آرام باهوش هست … حتی به آهو هم نگفته کجا می رود چه برسد به این دخترکِ جدید
این دیگر چه اوضاعی است؟ … روی کارش هم نمی تواند تمرکز کند … فقط می خواهد او باشد
– سردار …
صدای متعجب سلیم حتی وادار به جواب دادنش هم نمی کند
– طلامامان تلگرام داره؟
با دست شلش ضربه ی آرامی پشت کله ی سلیم می کوبد
– قبلا با جنبه تر بودی با یه پیک نمی گرفتت
– حاجی تلگرام داره …
گوشی اش را جلوی سرداری که گمان می کند اشتباه دیده میگیرد … چشمانش گرد می شود … چندین بار محکم باز و بسته یشان می کند … آخرین بازدید دیروز!
– جفتمونو بد گرفته … چیه مارکش این بی صاحاب؟
_________________
دستش را روی زنگ درب نگه می دارد بلکه بالاخره طلا باز کند … حساب مجازی باز کرده بود و این برای طلایی که سواد آنچنانی نداشت دور از انتظار بود … آمده سری بزند به طلای بی وفایی که چند مدتی است حتی جواب تماس هایش را هم نمی دهد … دوری از آن شهر بدون ظالمش آنقدر هاهم بد نبود!
– آقا سردار؟
چشمانش را از حرص می بندد … آرزو به دل ماند یک بار بیاید و این زن در درب خانه اش مانند پاسبان ها نایستاده باشد
دست از روی زنگ بر میدارد و نگاهش می کند
– حال و احوال عصمت خانم
زن با ذوق جوابش را می دهد … بر عکس،او خیلی سردار را دوست داشت
– خوبیم پسرم میگذره… طلا خونه نیست … برای نماز مغرب رفتن مسجد
سردار تشکر می کند و بدون حرف اضافه می رود سمت ماشینی که در این شرایط ریموتش هم خراب شده بود … اعصاب ضعیفش توان هضم عصمت را دیگر نداشت
حتی به فعلِ جمعی که زن استفاده کرده توجه هم نمی کند … طلا یک نفر بود … فعل جمع؟
تا مسجد راهی نبود … درب ماشین را با چرخاندن سوئیچ قفل می کند و به راه می افتد
آخر آنقدر در این مسجد دعا و ثنا می کند تا به پیامبری مبعوث شود … نمی داند این دهات مزخرف چه داشت که طلا رهایش نمی کرد … با اینکه نیمی از کودکی اش را اینجا گذرانده اما هیچ خوشش نمی آید
وای پلیس مملکت رو ببین🤣😂 سلیم خیلی دوستداشتنی و مظلومه🤒
پارت زیبایی بود عزیزم و باید ببینیم ماجراها به کدوم سمت و سو میره
سلیم خیلی بچه گلیه واقعا🥲
❤️❤️
ساحل جان سنگدل نبودی که 😢 تا فرداشب صبر کنیم ؟؟
گر صبر کنی ز غوره برات حلوا سازم 😌❤️
جای خیلی حساس تمومش کردی
ادامه اش خیلی طولانی میشد 🤭
من دلم میخواست سردار یه مدت بیشتر عذاب بکشه پسره دیوونه، رد فلگ متحرک 🚩😂😂
دیگه همه پادرمیونی کردن 😂
رد فلگ متحرک آقااااا😭😭🤣
چطوری وانیا جان روبه راهی
بهترم دو روزه مرسی ❤️
خدا رو شکر
قیافه سردار وقتی آرامو دید دیدنیه🤭
مامان طلا چقدر شیطون😈 تو این سن و تلگرام اونم دور از چشم بقیه🤣
آرام براش نصب کرد برا همین سردار شک کرد پاشد رفت روستا سر بزنه🤣
حاج صفوی بیچاره فرار رو به قرار ترجیح داد تا این خله خودشو بیشتر ازین رسوا نکرد
من یه رفیقی مثل سلیم داشتم تا قیام قیامت غصه ی هیچیو نمیخوردم
آرام خودش خودشو لو داد وایییی خیلی ذوق درم وقتی سردار آرامو ببینه کی شب بشه 😁🤩🤩🤩
مشمئز شد حاجی بیچاره 😂
واقعا سلیم خیلی دوست داشتنیه🥲
❤️