رمان آزرم پارت ۱۰۴
ولم کن هایش گواهی می دهند ... خود آرام است
لب های سردار به دو طرف کشیده می شوند و تنگ تر بغل می کند … کاش می توانست در خودش ذوب کند او را … وصله و پینه اش کند به خود … نمیشد؟
گره روسری ساده ی دختر شل شده و سردار گلویش را بو می کشد … چطور دو هفته دوام آورد بدون او؟
آرام نه می تواند عقب برود … نه می تواند دستانش را دور بدن مرد حلقه کند و سر روی سینه ی پهنش بگذارد … سینه ای که زن دیگری هم سر رویش گذاشته بود
هم از او متنفر است … هم تا سر حد مرگ عاشقش است … هم دیوانه وار دلتنگ است … هم بی نهایت دلگیر است … هم از این آغوش تنگ لذت می برد و هم از آن بدش می آید
آرام تبدیل به پارادوکس عمیقی شده و سردار هر لحظه بیشتر و بیشتر او را به خود می فشارد
نمی دانند چند دقیقه می گذرد … چند دقیقه ای که آرام با خودش جنگید و سردار به اندازه ی دو هفته او را در آغوشش نگه داشت
آن چادرِ گل گلی هم دلش به حال مرد دلتنگ سوخته!
– دیگه حق نداری یه قدم فاصله بگیری … حق نداری … نمی ذارمت دیگه … گوش می کنی به من؟ … دیگه اجازه نمیدم یه ثانیه جایی که نیستم باشی!
کاش یکی به دخترک ظالم می گفت دست هایی که کنارش آویزان است را دور گردن او حلقه کند … کاش یکی از این هایی که دین و شرع می شناسند و نماز و دعا می کنند،نصیحتش کند
– می خوام بچپونمت وسط سینه ام … شمری تو … فرعونی
صدای مکبر می آید … تشهد!
آرام بی حرکت است و سردار حریص لب به تیغه ی صورتش می چسباند
– الان باید دستاتو بپیچونی دور گردنم … الان دلم تنگته … بفهم!
آرام هزاران وزنه ی صد کیلویی به دستانش آویزان کرده … مبادا بالا بروند و روی شانه ی پهن او بنشینند
مکبر می گوید و زمان رفع دلتنگی تمام می شود … سلام!
– ولم کن نماز تموم شد یکی می بیبینه!
زبانش گرفت؟ … آه خدایا این دیگر چه فلاکتی است؟
سردار اما کر شده گویا
– می خوام ببوسمت … انقدر ببوسمت تا خفه شی … سرتو بالا کن
چشمان آرام بسته می شود … دیگر مهار کردن خودش هم سخت شده … این درمانده ای که او را سخت به خود می فشارد،سردار است؟ … این دو هفته چه کرده است با او؟
ریش هایش صورت دخترک چشم بسته را می خراشند … آخ که چقدر دلتنگ این پوست لطیفش بود … دلتنگ لب های رژ نخورده اش … دلتنگ چشمان مشکی که مژه هایش مانند پر طاووس روی آنها پرده کشیده … اصلا دلتنگ کل وجودش بود … دلتنگ روحش بود … دلتنگ صدا زدن هایش حتی!
– آرام؟ … این دختر کجا غیبش زد؟
طلا! … با صدایی که نزدیک و نزدیک تر می شود و سردار حتی یک لحظه دور شدن نمی خواهد
لب هایش لمس میکنند خال روی بینی دختر را و صدای متحیر طلا!
– سردار …؟
__________________
آرام:
قلبم مانند مجرم های فراری خودش را به زندان دنده هایم می کوبد … جناغ سینه ام گویی از فرط کوبیدن هایش می خواهد بشکند
او اینجاست … بعد از دو هفته … دو هفته ای که انگار خودم را گم کرده بودم
چادر سفید تا شده ای که در بغلم گرفته ام میان چنگال های دلتنگم به فغان آمده … در دور ترین نقطه از من نشسته است … با چشمانی که تمام وجودم را می بلعند
اصلا به جهنم که حقیر به نظر می رسم … به درک اسفل السافلین … ایهاالناس من دلم برایش تنگ شده … خیلی هم تنگ شده! … این پیراهن خاکستری رنگ عجیب به او می آید … چشم من را که دور دید،پیراهن پوش شد؟ … همان تیشرت های تنگ که بهتر بود … این پیرهنی که آستین هایش را تا آرنج تا زده اصلا به مذاقم خوش نمی آید
– خب؟ … می خواین بگین چه دردی دارین یا نه؟
نگاه او از من کنده می شود و روی طلا می نشیند
– چیزی نی … اومدم سر بزنم … آرامم با خودم ببرم
سه جمله گفت … هر سه جمله اش یکی از قبلی خشمگین ترم می کند
– هست … خیلی چیزا هست!
سرهایشان می چرخد رو به منی که انگشتانم با چادر بازی می کنند و نگاهم هم معطوف به آن است
– نیست … مشکل و هیچ کوفت و زهرماری نیست … می خواد منو بچزونه فقط
هنوز هم قلدری می کند … هنوز هم با این حال درمانده ای که بدون من پیدا کرده امر و نهی می کند
– مشکل هست یا نیست دیگه مهم نیست … من می خوام تو روستا بمونم … ربطی هم به چزوندن تو نداره
روی پله نشسته و آرنج دست هایش را روی زانو قرار داده
– که ربط نداره؟ … سرتو بلند کن ظالم ادا مظلومارو درنیار دو هفته اس گند زدی به من تو … بعد شام میریم!
عصبی رو بلند می کنم … ابروهایم گویا به هم می رسند
– نمیام … اصلا تو چیکاره ی منی که امر و نهی می کنی بهم؟
هردو انگار که وجود طلا را فراموش کرده باشیم با اخمی که دلتنگی عمیقی در بطنش نهفته است یکدیگر را می کوبیم
– چیکاره؟ … ری استارت کن کله ی کوچولوتو،یادت میاد … قشنگ فکر کن
پشت جملات به ظاهر ساده اش،بیشرمانه به نسبتمان اشاره می کند
– یادم نمیاد چیزی … هیچکارمی … هیچ… کا … ره!
– اون ته وایسادی هیچکاره،هیچکاره می کنی … بیا جلو تو روم بگو
آنقدر از دستش شاکی هستم که می خواهم در حیاط خانه ی طلا زنده به گورش کنم … می خواهم جواب دندان شکن تری بدهم که صدای طلا نطق که هیچ … نفسم را قطع می کند
– بسهههه … هر دوتون ساکت شین … صدا نشنوم!
آرام سر به زیر می اندازم … به کل فراموش کرده بودیم طلایی هم هست!
– بی حیاها … بزرگتر جلوتون وایساده … هرچی از دهنشون درمیاد میگن
سردار بی حوصله نگاهش می کند … برخلاف حرف هایم تمام حواسم نزد اوست
– برین تو فعلا … دهنتونم ببندین
سردار بلند می شود و حتی خاک لباسش را نمی تکاند … پشت سر طلا می روم و او همچنان غر می زند
– عین سگ و گربه هی میفتن به جون هم … بی تربیتا نه بزرگتری حالیشونه نه هیچی … با خاک نرو تو،خونه رو کثیف می کنی … هم سن من شده هنوز بچه بازی در میاره
سردار عصبی بر می گردد تا خاک های لباسش را بتکاند … از کنارش عبور می کنم و قلبم همانجا می ماند … مرد همیشه تمیز من خاکی شده بود
طلا اگر اتفاقاتی که بینمان افتاده را بداند حتی یک ثانیه تحملمان نمی کند
روی مبل سنتی،کنار طلا چهار زانو می نشینم … کاش طلامامان دیر تر می رسید … کمی بیشتر در آغوشش می ماندم … نمی توانستم نامحسوس دست هایم را دورش حلقه کنم؟
وارد می شود و من نگاه به دست هایم می دوزم مبادا به او نگاه کنم
– خب … الان بگین ببینم چی شده؟
بگوییم چه شده؟ … اصلا چطور بگوییم؟ … از کجا بگوییم؟
مثلا بگوییم خب پدرم و سردار به خون هم تشنه اند … پدرم قاتل پسرت شده و نوه ات می خواهد قاتل پدرم شود
اصلا اینها همه هیچ … من با وجود همه ی این ها او را به اندازه ی کل این دنیا و آن دنیا دوست می دارم … اما …
بگویم پسرت زن دیگری را لمس کرده و من از شدت حسادت تک تک استخوان هایم در حال خورد شدن است؟
– طلا … خوشکلم … عزیزم … هیچی نشده … نصیحتش کن این ظالمو بیاد گورمونو بکّنیم بریم!
چرا به من نمی گفت خوشکلم،عزیزم؟ … چرا من را فقط اذیت می کرد؟
– راست میگه اصلا … هیچی نشده … فقط من می خوام اینجا بمونم … کل ماجرا همینه
طلا آه حرصی می کشد
حواسم هست که نگاه خمار او چقدر بدون پلک زدن روی من است … حتی حواسم هست که انگشتان دستش را می شکند …
ساحل گفتی طلامامان لحظه حساس نمیاد😬 این سردارم که حیا حالیش نمیشه🥴😮💨
قرار بود نیاد بعد دیدم اینا بالاخره باید جدا شن کی بهتر از طلا😂🤦🏿♀️
سردار کلا رد داده بنده خدا
بنازم طلا خانم رو که سردار با همه ابهتش اینقدر ازش حساب میبره خسته نباشی و ممنون ساحل گلی🌹
همین طلا فقط براش مونده اونم که باهاش قهره حساب نبره چیکار کنه بچه💔
سلامت باشی و ممنون از نگاه قشنگت و وقت قشنگترت که میذاری و می خونی❤️
وای که دیالوگهای خفن و سنگین سردار😂 خیلی قشنگ و پر احساس بود
آرام هم دیگه داره شورش رو درمیاره😬 خب تو که دوستش داری برای چی اینقدر ناز و ادا میای
میترسم موقعی به خودش بیاد که دیگه کار از کار گذشته باشه
تو از همون اول طرف سردار بودی🥹😂
خو آرام بیچاره فهمیده این بهش خیانت می کرده چیکار کنه🤦🏿♀️
البته یه ذره هم مغرور شده می دونه هرکاری کنه سردار بیخیالش نمیشه
میگم دیگه، فقط با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه