نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۱

4.7
(45)

گویی درون تنم کوره روشن کرده باشند … این صدا … شبیه آراز نیست … کپیِ برابر اصلش است
جانم می سوزد و گر می گیرد و مات لبخند محو سردار می شوم
صدا بی توجه به غم عظیمِ من تلفن را قطع می کند … حرفی نشنید و قطع کرد
سردار با این لبخند ترسناک سعی دارد چه کند؟ … صدای آراز را به گوشم برساند و قلبم را آتش بزند؟
از کلماتِ بریده ام رنجش می چکد
– آ‌آرا‌ز … ش‌شبیه آراز ب‌بود
نفس هم نمی کشم … یادم رفته نفس کشیدن … سینه ام سخت ایستاده … آن صدای لعنتی دل و روح و جانم را باهم برد … آرازم … برادرم … چقدر شبیهش بود
حتی اجازه نمی دهد خودم را پیدا کنم … حتی برای گفتن حرف های لعنتی اش فکر هم نمی کند
– شبیه نی … خودشه!
خودش است؟ … این دیگر چه پرت و پلایی است که سر هم می کند؟ … حق ندارد اینچنین آزارم دهد … با آرازِ زیر خاک خوابیده ام هرگز حقش را ندارد
– زنده ست!
می گویر و قطره اشکِ ناگهانی ای از چشمم می چکد … گریه نمی کنم ها … فقط اشک هایم می چکد
– آزارم نده!
نفس بلندی می کشد … دستِ بزرگش روی صورتم جا خوش می کند … روی رد اشک ها
– زنده ست … از من و تو سالم تره
دست هایم مشت می شوند … حتی نمی توانم داد و فریاد کنم … این سینه ی لعنتی هم که به خس خس افتاده
مظلوم ترینِ عالم می شوم … من درباره ی آراز اصلا دختر قوی ای نبودم
– دروغ نگو بهم ‌.‌.. رنجم نده انقدر
باید باور کنم؟ ‌… باور کنم جسدی که روی خاکش اشک ریخته ام زنده شده است؟
انگشت شستش پاک می کند اشک های ناهُوارم را
– صداشو شنیدی … حالا که از همه چی خبردار شدی دونستن این مشکلی نداره دیگه … زنده ست!
زمان می ایستد … در همین جا … همین هوای سرد … روی همین پله ها
متوقف می شوند تیک تاک های ساعت … مغزم جوابی ندارد … قلبم توانی ندارد … شش هایم رمق نفسی ندارند … گویی فلج شده باشم
فقط با صورتی مات،اشک هایم می ریزند … قطره قطره می چکند … با ناباوری … شاید با شوق!
اشک هایم خیس می کنند تیشرت کبود رنگِ او را … نوازش می کند موهایی که مزخرف خطابشان می کرد … پا قدم برادر از خاک برگشته ام است که سرم به آرزویش رسیده و روی سینه ی پهن اوست
گمانم نماز های این دو هفته ام ثمر داده اند … لباس مردِ خوش خبرم در مشت های بی جانم چنگ می شود … آرازم زنده است!
__________________

دکمه های مانتوام را می بندم … نگاهی به آینه می اندازم … خدای من … باز هم اشتباه بسته ام!
آنقدر ذوق زده ام که حتی دکمه های لباسم را سه بار است نادرست بسته ام … لبخندِ پر از شوقی به دختر درون آینه می زنم … چشمَت روشن خانُم … برادرَت برگشته!
تمام حواسم را می دهم که این بار دکمه هایم را درست ببندم … خوابم نبرده است … حتی ثانیه ای چشم روی هم نگذاشته ام … چمدان بسته بودم کل شب را … بر می گردم تهران … برای دیدن آراز دل در دلم نیست
برای دخترک درون آینه ی طلامامان دستی تکان می دهم … خداحافظی می کنم با او
چمدان به دست راهی پذیرایی می شوم … سفره ی صبحانه هنوز پهن است و طلامامان گمانم چاییِ هفتمی اش را می نوشد … زیادی چای خور بود
– سردار پاشو دیگه … من سه ساعته منتظرم
اخم های طلا نثارم می شود … روی خورد و خوراک سردار خیلی حساس است … او هم تعجب کرده از این حس و حالم که می گوید
– نه به اون همه عصبانی بودنت نه به این شوقت دختر … عین بابای خدابیامرزش زبون باز هست،ولی دیگه به این سرعت فکرشو نمی کردم
سردار لقمه ی درون دهانش را می جود و خنده ی کوتاهی می کند … برگ برنده رو کرده بود … من حال فقط یک چیز می خواهم … برادرم را!
– ببخشید طلامامان مزاحم توام شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 روز قبل

وای فقط خونسردی سردار😂 خیلی دوست دارم بدونم آراز چه جور آدمیه
خدا کنه عین باباش نباشه فقط

خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

یعنی آراز کجا بوده تا الان شاید اونم پلیس باشه ساحل جان چن شب بود پارتا طولانی تر شده بودن امشب باز کوتاه شده

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
3 روز قبل

زنده باشی گلم❤

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x