نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۵

4.7
(36)

سلیم از خدا خواسته نامحسوس علامت می دهد که اوضاع خراب است و باید روش مناسبی برای بحث با دختر اتخاذ کند
– من میرم دیگه … سر و کله ی همو نشکنین الله وکیلی
لازم به بحث درباره ی سر و کله شکستن نبود … آرام سر که هیچ رد ناخون هایش را هم جای جای بدن مرد به یادگار می گذاشت
سردار جدی خطابش قرار می دهد
– مراقب خودت باش … کُلتو یه ثانیه از خودت دور کنی خودم می کشمت سلیم!
سلیم چشم روی هم می نهد … وضعیت بدی است … صالحی که به هویت واقعی سردار پی برده مانند یک مار زخمی است
بیرون می زند و دو قلبِ بی قرار که فرسنگ ها میانشان فاصله افتاده بود،تنها می شوند
آرام زیر نگاهِ سوزاننده ی مردی که روی مبل لم داده و دستانش را روی پشتی آن پهن کرده دارد ذوب می شود … سینه اش را صاف می کند تا صحبت کند … حرف های سلیم رنگ آن دخترک را در ذهنش کم رنگ کرده بود
– جریان چیه؟
سردار سرتا پایش را بارها و بارها طی می کند با چشم … این دختر با آرام دو هفته پیش فرق عمیقی داشت … شالش شل نیست … موهایش افشان نیست … لباسش تنگ و کوتاه نیست … این آرام … تمام خواسته اش از دنیا‌ بود … خواسته ای که مارک منصور صالح رویش چشم را می زد
– بابای پفیوزت دوره افتاده پیِ سر به نیست کردنم … به ما که رسید زمین و زمان برعکس شد … اون دنبال انتقام از منه
قلب دختر به تپش می افتد … این حالتی که درباره پدرش صحبت می کند خیلی ترسناک است … یک سردار بی رحم درون چشمانش شعله ور می شود که آرام را می سوزاند
جمله ی سلیم در ذهنش اکو می شود …《تو دختر قاتل پدرشی آرام》
مرد دندان بر دندان می فشرد و این یعنی خشمی عمیق
– اگه حاجی سر نرسیده بود … همون شب سلاخیش می کردم‌
آرام سرش را تکان می دهد تا گویی به بیرون ریخته شوند تفکرات مزخرفش … تفکراتی که با بی رحمی تمام گوشزد می کنند … تو دختر قاتل پدر اویی!
– هرکاری می خوای بکن … برام مهم نیست دیگه … الان فقط می خوام آرازو ببینم … می خوام به آهو بگم آراز زنده است
هی آراز آراز می کرد و نمی فهمید سردار حسادت می کند … گور پدر نسبت خواهر برادری او باید فقط برای سردار ذوق داشته باشد … فقط او را دوست داشته باشه … فقط با او بخندد … فقط با خودش!
– خودت می دونی ما مفتی کار نمی کنیم دکتر … شرط داره
آه از نهاد آرام بلند می شود
– این فرصت طلبی و سواستفاده گریت واقعا داره آزار دهنده میشه
سردار خسته می خندد
– علی الحساب این بار به نفعته
دختر نمی داند برای کدام بدبختی اش غصه بخورد … برای پدرش که به دنبال نابود کردن سردار افتاده بود؟ … یا برای خواهر تنهایش که کسی جز او نداشت؟ … شاید هم برای برادر تبعید شده اش؟ … یا حتی شاید برای دختر قد بلند چشم آبی که جایش را گرفته بود؟
– بس کن … ازم باج نگیر
لحنش خواهشمند است و مردِ سخت قلبش می لرزد
– شرطو بگم یا بیخیال داداشت بشیم بریم مبحث بعد؟
– تلافیشو سرت درمیارم
سردار بی حوصله کمرش را از پشتی مبل فاصله می دهد
– تو بیا سر منو ببرّ اصلا … بگم یا رفع دلتنگی کنیم؟
در حال حاضر آراز تمام چیزی بود که دخترک می خواست … سالم بودنش … سرحال بودنش … اصلا فقط بودنش
– خدا لعنتت کنه … بگو!
نه می گذارد و نه برمیدارد … شرط جذابش را به صورت دخترک پرتاب می کند
– با من ازدواج کن!
پلک آرام می پرد … لحظه ای همه ی اعمال حیاتی بدنش متوقف می شود … می پرسد بلکه اشتباه شنیده باشد
-چی؟
سردار اما خواسته اش را اینبار با لحن امری بیان می کند
– با من ازدواج کن!
آرام خنده ی ناباوری می کند … به گوش هایش که هیچ به چشمانی که لب زدن او را می بیند هم اعتماد ندارد
چشمانش جای جای صورت مرد را می گردند … می گردند و می گردند و سرانجام متوقف می شوند در چشم های خمار او … همان هایی که یک خراش کوچک روی ابروی یکیشان بود
در بهت و حیرت فرو رفته است … ازدواج؟ .‌.. امر غیر عادی نبود … آن‌دو تا آخر دنیا مال هم بودند و قطعا زمانی موقع ازدواج هم میشد … اما انتظارش را الان نداشت … در این شرایط درهم ریخته و ناجور
– جدی هستی الان؟
مرد پر از اطمینان است … دیگر نمی خواهد حتی این عروسک بغلی یک قدم از او فاصله داشته باشد
– گفتم این دفعه شرط به نفعته دکتر … باور نکردی
دخترک نمی داند چه احساسی داشته باشد … خوشش بیاید؟ … از اینکه بالاخره نام یکدیگر را در شناسنامه ی هم حک می کنند و از این وصال پس از سال ها عذاب شادمان باشد؟ … یا که‌ غمگین شود؟ … همسر او شدن در شرایطی که انتقام چشم هایش را کور و گوش هایش را کر کرده … در شرایطی که پدرش هرگز قبول نمی کند این وصلت را … شاید هم در شرایطی که او حتی یک خواستگاری درست و حسابی هم نکرده بود
– به خاطر دیدن برادرم باید با توی عوضی ازدواج کنم؟ … یکم بی انصافی نیست به نظرت؟
دختر اگر با خودش صادق باشد می بیند که اکنون فقط از اینکه خواستگاری مسخره ای نصیبش شده خشمگین است
سردار بارها گفته بود او را بلد است!
از جا بلند می شود مردی که رگ خواب دخترک را در دست داشت … دست به جیب نزدیک می شود به آرامی که بر می خیزد از جا
– خیلی بدقلق شدی آرام
آرام روبه‌رویش می ایستد … دعا می کند با این حرف هایش فکر ازدواج از سر مرد نپرد
بدقلق شده بود؟ … آری از زمانی که از وجود آن زن قد بلند آگاه شد،زیادی بدخلق شده است
جعبه ی مخملی قرمز رنگی از جیب مرد خارج می شود که دخترک مات می ماند … سردار خرسند از تغییر حالتش درب جعبه ی ظریف را باز می کند
برق یک نگینِ کوچک چشم هردویشان را می زند … صدای سردار زمخت است مثل همیشه … یک صدای زمخت لعنتی
– زانو بزنم یا کافیه؟
قلب دختر گویی از سینه اش بیرون می جهد و گوشه ی دیوار اتاق خودش را پنهان می کند بلکه نگاه سردار به تپیدن های پر تنشش نیفتد
نگاه آرام از نگین به چشم های مرد می رود … نمی داند چه بگوید … خلع سلاح شده بود
از سردارِ مردسالار انتظارش را نداشت … تا همانجا که دستور داد با من ازدواج کن انتظار داشت … انتظار نداشت با وجود مشغله های زیاد و اوضاع آشفته،برایش حلقه بخرد … زانو زدن که جزو عجایب عالم بود دیگر
سردار مکث دختر را می بیند … او را مال خود می کند … از اول هم اشتباه کرد … آرام دختر صالح نیست … آرام همسر سردار است … اشتباه کرد که او را از خود جدا کرد و نامش را کنار نام منصور صالح نوشت … عروسکش را از آن مردک بی بته می گرفت و مال خود می کرد
مکث آرام طولانی می شود و چاره ای ندارد … کاش فقط دختر به کسی نگوید که روزی جلویش زانو زد برای خواستگاری کردن … تفکرات مردمآبانه ی دست و پا گیرش را پس می زند … برای داشتن دختر ظالم دیگر دارد به هر ریسمانی چنگ می اندازد … سردار و زانو زدن؟
زانوی یک پایش زمین را لمس می کند و آرام دیگر از این متحیر تر نمی شود
– با من ازدواج کن آرام!
تمامیت آرام به یغما می رود … باید کلاس های چگونه طرف مقابل را رام خود کنیم که هرچه ما می گوییم بگوید چشم برگزار کند برای دخترک … لااقل او هم یاد بگیرد
شرط مسخره ای میان نبود … فقط درخواست بود … درخواست ازدواج از دختری که مال خودش بود … روحی … جسمی … قلبی … می خواست شرعی و قانونی اش هم کند
منتظر نگاه می دوزد به آرامی که درگیر با فکر های مغشوشش است … بالاخره حرف دلش را می زند دختر
– رضایت پدر لازمه!
در چنین حالتی که سردار زانو زده و از او خواهش می کرد،این لعنتی در فکر صالح بود؟ … سردار را نمی شناخت؟
– تو فکر اونو نکن … یالا آرام!
صبرش دارد کم کم تمام می شود … این زانو زدن هم که شده بلای جانش … جلوی خدا هم تا به حال زانو نزده مرد بیچاره
آرام اما ذهنش پر است از نشدن ها … هرکاری هم می کردند نمیشد … آرام در دوئل میان سردار و پدرش می مانَد … سردار هرگز فراموش نمی کند او دختر قاتل پدرش است … آهو تنها می شود … اصلا اگر روزی بچه دار شوند چه؟ … طفل بیچاره باید در آتش خشم پدرش نسبت به پدر بزرگش بسوزد؟ … این ها همه نشدن هایی است که آرام را ناآرام کرده است
پس زدن سرداری که برای اولین بار در سی و سه سال زندگی اش جلوی کسی زانو زده کار سختی است … غرورش می شکند … مردانگی اش خط و خش بر می دارد
اما آرام نمی تواند مشکلات طاقت فرسای زندگی اش را پشت گوش بی اندازد و احساساتی عمل کند … نمی خواهد دیگر افسار زندگی اش را به دست قلب احمقش بدهد
دسته ی کیفش را چنگ می زند
– باید … باید فکر کنم
می گوید و فرار می کند و فقط صدای به هم خورد درب به گوش سردار می رسد
چه شد؟ … قبول نکرد؟ … او را پس زد؟ … آرام؟ … سردار را؟
کمر راست می کند و دست مشت … جلویش زانو زد … از او خواهش کرد … برادرش را برایش آورد … آن وقت آن دخترک …
او را پس زد! … برای اولین بار در زندگی اش زانو زد و برای اولین بار پس زده شد
و چه کسی می توانست سردار را تا حد شکستن اشیا خشمگین کند جز آرام؟
میز شیشه ای میان مبل ها می شکند … صندلی چرخ داری که پیچ هایش در می روند … اتاق ریاست با خاک یکسان می شود فقط با یک منطق … او … مرا … پس زد!
آن انگشتر نگین دار هم گوشه ای از اتاق پنهان می کند خودش را!
___________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
11 ساعت قبل

مرسی ساحل جون ازت راضیم😁😍

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

لعنت به آرام چرا اینکارو کرد یه بله میدادی سردار خودش حتما فکر همه چیو کرده
دستت طلا ساحلی

لیلا ✍️
8 ساعت قبل

آخ خدا اینا رو😥🤤 ابراز احساساتت فقط آق‌پلیسه😂 آخه چرا این‌قدر زورگویی؟!
می‌دونم یه اتفاقی می‌افته
نکنه ساحل و منصور هم‌دست شن
صالح چشم دیدن سردار رو نداره😑

تنها
تنها
7 ساعت قبل

وااااای خدا به خیر کنه
دیگه آرام پشت گوشش دید آراز دید.
دیگه حق سردار هم تا این حد بی انصافی نبود
لااقل جواب مثبتش می داد بدبخت از زانو زدنش عوقش نگیره

تنها
تنها
7 ساعت قبل

دستت طلا ساحل جون

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
6 ساعت قبل

آرام چرا همچین کرد نباید دیگه تا این حد در حق سردار بیچاره بی انصافی کنه اون تو این دنیافقط اونو داره اونم اینجوری غرور وابهتشو با خاک 🥲😮‍💨یکسان کرد آخه چررررااااا باورکن الان پتانسیلش رو دارم قشنگ آرام رو خفت کنم وبعد یه دور آسفالتش کنم دختره احمق باید فکر کنم 🤨😒

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x