نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۱۸

4.4
(46)

آرام همانطور به که سمت آشپزخانه می رود شالش را سرش می کند
– از این ببعد به توصیه ی طلامامان باید گوش بدیم … نامحرمیم
گوش های مرد انگار اشتباه شنیده‌اند … این دیگر چه خزعبلاتی است که می گوید؟ … از جا بلند می شود و پشت سر دخترک پا در آشپزخانه می گذارد
– امروز کلا رو روال نیستی نه؟ … نامحرم چه مزخرفیه دیگه؟
لبخند شیرینی لب های دختر را می پوشاند … همانطور که‌ کتری چای ساز را پر می کند جواب اویی که دست به کمر با آن پیراهن مشکی اش جذاب تر از همیشه به نظر می رسید،را می دهد
– مزخرف نیست … گناهه عزیزم،گناه … اصلا نصف بلاهایی که سرمون میاد به خاطر همیناس … آدم تقاص یه سری گناهارو همین دنیا میده
سردار متحیر با دهان کج و کوله نگاهش می کند … عقلش سالم بود؟ … نکند صالح چیز خورش کرده؟
– ببینم کله ات به جایی خورده؟
آرام دکمه ی چای ساز را می فشارد تا روشن شود و دست به سینه سمت او بر می گردد و به کانتر تکیه می دهد
– جدی دارم میگم … درست نیست
مرد کم مانده سر دوتاییشان را زیر آب کند … خودش کم آزار می داد،عقاید بی در و پیکر طلا را هم پیدا کرد
– درست واسه زمانی بود که راه برگشت وجود داشت … ما الان ته خطیم دیگه … حواست هست؟
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است … من اون زمان متوجه نبودم خدا می بخشه
سردار خنده اش می گیرد … این آرام دیگر داشت عصبی اش می کرد … از دار دنیا یک همراهی بلد بود که آن را هم طلا با خاک یکسان کرد
– اون پارچه ی رو سرتو بکّن … مسخره بازی ام در نیار
آرام چشم غره ای می رود
– باورت بشه … جدی ام … چایی هات کجاست؟
مرد عاشق می خواهد او را روی همین کانتر بنشاند و چنان ببوسد که آن چرت و پرت هایی که طلا یادش داده از ذهنش فرار کنند … چند روز است که هوس یک بوسه ی دو طرفه ی ناب را دارد؟
با سر به کابینت بالا اشاره می کند … آرام می چرخد و درب آن را می گشاد … هرچه دست دراز می کند،دستش نمی رسد که نمی رسد
حرصی می خواهد برگردد که قامت بلند او روی قدِ کوتاهش سایه می اندازد … جعبه ی چای خشک را برایش روی کانتر می گذارد اما عقب نمی رود … دست هایش لبه ی کانتر … دو طرف بدن دختر قرار می گیرند
لب هایش به زیر گوش آرام می رسد و دختر بیچاره بازهم مغلوب احساساتش می شود
– داشتی می گفتی … نامحرم و نمی دونم گناه و …
آرام عزمش را جذب می کند تا بی توجه به نفس های داغِ زیر گوشش دستور عقب گرد بدهد که با داغ شدن لاله ی گوش بی نوایش،کمرش خم می شود
– کی نامحرمه؟
آرام دارد خودش را جمع و جور می کند … باید روی حرفش بایستد … اما سردار هیچ در کَتَش نمی رود این حرف ها … یعنی چه نامحرم دقیقا؟
– دیگه حق نداری بری طرف طلا … شر و ور یادت میده
نام طلا می آید و آرام به یاد چیزی می افتد … خودش را سخت جمع می کند تا بچرخد … سردار خرسند از این چرخیدن استقبال می کند … در خیال خامش دخترک را از موضعش پایین آورده است … همین را می خواهد … همین آرامی که پا به پایش همراهی می کند برای لمس بیشتر
آرام اما فاصله ی بدن هایشان را رعایت می کند … بس است دیگر هرچه بدون شرع و قانون نزدیک یکدیگر بودند
– من … خوشکل نیستم؟
نگاه سردار فقط روی لب های بدون آرایشش است … این حرف های عجیب و غریب چیست که امروز می زند؟
– کدوم خری گفته نیستی؟
نمی گوید … جمله ی مورد نظر دختر را نمی گوید و آرام حرصش می گیرد … خب بگو تو خیلی زیبایی دیگر!
– به طلا میگی عزیزم … خوشکلم … من عزیز و خوشکل نیستم؟
نگاه سردار از لب ها بالا می آید و در چشم های مشکی اش می نشیند … مانند دختر بچه های لوس شده بود این روزها … همانهایی که مجبوراند عروسک مورد علاقه یشان را با دختربچه ی دیگری شریک شوند و از هر فرصتی برای لوس شدن و بدجنسی استفاده می کنند
حریص در صورتش خم می شود که آرام سرش را عقب می برد
– تو … یه چیزای دیگه ای
– چه چیزایی؟
رد نگاهش منظور دار روی بدن دختر می چرخد و آرام حرصی روی شانه اش می کوبد
– عوضی!
صدای چای ساز بلند می شود
چرا نمی گوید زیباست؟ … خب لابد او که ندید پدید نبود … زیبای آرام در برابر دختر چشم آبی که دیده بود هیچ است … قلب دختر ترک بر می دارد
سردار اما از دار دنیا اکنون فقط تمام کردن مبحث محرم و نامحرم و رفع دلتنگی می خواهد
– تو لعنتی ای … آرامِ لعنتی
آرام خوشش می آید ها … خیلی هم خوشش می آید … اما باز هم نگفت زیبا … چرا مرد ها نمی توانند بفهمند زن ها چه می خواهند؟ … او اکنون فقط می خواهد بشنود که زیبا است
چای ساز کم مانده خودش را به در و دیوار بکوبد دیگر که آرام از غفلت سردار استفاده می کند و از زیر دستش می گریزد
هر زمان که می خواهند مثل انسان های عادی یک لیوان چای کنار هم بنوشند سردار خرابش می کند
مرد عصبی چشم می بندد و همانطور خم شده با دستانی جک شده روی کانتر سعی در پیدا کردن خودش را دارد … با مشت ضربه ی آرامی به کانتر می کوبد و آرام در پی مهیا کردن چای است
– پس خوشکل و عزیز و اینا طلائه دیگه؟ … باشه آقا سردار، باشه
سردار می خواهد از این همه بی جنبگی اش سر خودش را ببرد … مردهم انقدر سست؟ … انقدر ضعیف النفس؟ … نوبر است بخدا
آرام خنده اش میگیرد و درب قوطی چای خشک را می بندد
– سردار … خشک شدی؟
می ترسد نزدیک شود و مرد گیرش بی اندازد … آرام روی حرفش خیلی مصمم است … از این ببعد دیگر بی اذن خدا هیچ کاری نمی کند … بس است هرچه گناه کردند
اما سردار … دارد خودش را قانع می کند که زور بازویش را نشان دختر ندهد و بدون اجازه لمسش نکند … آرام خیلی لوس شده بود … می ترسد زور نشانش دهد و او را از خود دور کند
سعی می کند به خودش مسلط شود … نمی فهمد این همه طمع لمس از کجا می آید خودش هم
آرام دو لیوان درون سینی می گذارد و با یادآوری انگشتر نگین دار لبخند بر لبش می نشیند
– سردار … راستی راستی می خوای منو از بابام خواستگاری کنی؟
مرد بالاخره بر می گردد و به او نگاه می کند … برای داشتنش هر روز در این خانه کل دارایی اش را می داد … خواستگاری از صالح که دیگر چیزی نبود
– اِی بگی نگی
آرام ناگهانی غمگین می شود … صالح به خون سردار تشنه شده … چگونه قبول کند دخترش را به او بدهد؟
قوری چای ساز را بر می دارد و همین طور که لیوان هارا پر می کند،حرف دلش را می زند
– چجوری می خوای راضیش کنی؟ … عمرا قبول نمی کنه
سردار اما بیخیال تر از همیشه دکمه های پیراهنش را باز می کند … حتی وقت نکرده لباس عوض کند
– نگران اونش نباش … تو فقط طرف من باش … نذار ۲۴ ساعت بترسم از اینکه آرام الان میره طرف صالح یا فردا … مال من باش … طرف من باش … زن سردار باش نه دختر صالح … بقیه اش با من
حرف هایش احساسات دخترک را قلقلک می دهند … حالا که آراز زنده بود،ترسی از تنها شدن آهوهم ندارد دیگر
قوری چای ساز را سر جایش قرار می دهد و بر می گردد سمت سرداری که دکمه ی پایانی پیراهنش را باز می کند … سریع رو بر می گرداند
– من میگم نامحرمیم گناه داره تو اینجا جلوی من لباستو درمیاری
سردار دیگر خنده اش می گیرد … این روی آرام را هم دید … خیلی مسخره است
– آرام الله وکیلی خودت نمی فهمی داری شعر میگی؟ … الان مثلا تحریک میشی اسلام به خطر میفته؟
دختر نفس حرصی اش را پر فشار از سینه خارج می کند و سینی به دست از آشپزخانه ی پر از گرما خارج می شود … بیشتر از ۱۰ دقیقه یک جا بمانند قطعا سردار گولش می زند و تمام عهد هایی که با خودش و خدا بسته بود از بین می روند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ساعت قبل

طلا عجب مامور امر به معروف خبره ای بود😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
5 ساعت قبل

خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم خواستگاری سردار از آرام پیش صالح چجوریهو عکس العمل صالح چیه

Niloofar Asoodeh
5 ساعت قبل

ساحل گلی 😍❤️.
رمانت خیلی محشره 😍❤️✨.
چرا مدوان دیگه رونق ثابتو نداره و سایت شبیه سایت ارواح شده😂🤣🤦.

لیلا ✍️
4 ساعت قبل

میگه نامحرمیم یاد فیلم خجالت نکش دو می‌افتم😂

تنها
تنها
2 ساعت قبل

سلام ساحل جون
خیلی عالی بود عزیزم
بی صبرانه منتظر رویارویی این دوتا هستیم
صالح و سردار

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x