نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۲۰

5
(24)

دستانم روی دامن لباس سفید رنگِ پر زرق و برق باهم کشتی می‌گیرند … حالم هم خوش است هم خوش نیست … خوش است … نامی کنار نامم در شناسنامه جا خوش می کند … نام مرد آرزوهایم … خوش نیست … این عقد دلم را خوش نمی کند … محرمیت بود و یک عقد ساده … پدر برای عروسی فرصت خواست و من ناشیانه تقدیمش کردم … من که این همه برای وصال سردار صبر کردم … این چند ماه هم رویش
عاقد می خواند و چهره ها هر کدام عجیب است … خشم بی نهایت پدر … غم بی حصر طلا که تلاش می کند با لبخند زورکی رویش سرپوش بگذارد … بغض آهو … گمان می کرد تنها می شود خواهرکم … نفرت شکوه … این میان تنها لبخند سلیم واقعی بود … نام او را باید جوانمرد می نهادند نه سلیم
و اما … اویی که برای نخستین بار کت و شلوار پوشیده است … رنگ مشکی اش با پیراهن سفیدی که تن کرده عجیب به او می آید … آن قدر برازنده اش است که می خواهم جلوی چشمانِ نمک پاش شکوه برایش اسفند دود کنم … آن کت لعنتی چنان به او نشسته که قلبم می لرزد … دیگر هرگز اجازه نمی دهم بپوشد … فقط همان تیشرت و شلوار حق داشت تن کند
طلا اما برعکس من آشکارا قربان قد و بالایش می رود ‌… اصلا مشکل اصلی همین قد بلندش بود … نمیشد کمی کوتاه تر بود تا هر زنی از او خوشش نیاید؟ … نمی فهمید زن ها مرد قد بلند که می بینند از خود بیخود می شوند؟
هیچ چیز طبیعی نیست … اصلا شبیه یک مراسم خطبه ی محرمیت خواندن نیست … همین راهم مدیون طلامامان بودم … اگر دست آن دو نفر بود که ترجیح می دانند در چنین رویداد مهمی روی هم هفت تیر بکشند
من آهسته و ضعیف اما او محکم و قوی بله می گوید … تمام شد … بالاخره تمام شد … بعد از ظالم و فرعون و شمر و چمیدانم یزید و … سرانجام لقبم به همسر رسید!
_______________________

آرام:
پشت به من روی تخت نشسته و کوچکترین توجهی هم ندارد … عضلاتِ کمر برهنه اش در چشم می زنند … این را مدیون پلیس بودنش بودم؟
چهار زانو می نشینم و تیشرت سفید رنگی که متعلق به او بود و تن زده ام را پایین می کشم … دارد دقیق چیزی را برای همان مرد حاجی صفوی نام،که گمانم هِدَش محسوب میشد توضیح می دهد
لحظه ای شیطنتم عود می کند … مقصر خودش است،چرا توجهی به من ندارد!؟
پای برهنه ام را از پشت،روی شانه اش عبور می دهم … برخلاف تصورم بیخیال لب های گرمش به ساق پایم می چسبند … درونم آتش می گیرد … برگشته بودیم به دریدگی های من
– پرونده ی زامیاد بسته شده دیگه … آخرین حواله ی انبارشم برگشت خورد … خیالت تخت حاجی
نمیشد … اینطوری نمیشد … باید حتما یک جوری خودم را صدر جدول توجهش قرار می دادم
پایم را از روی شانه اش بر می دارم … دست دور شانه های پهنش می پیچانم و جای میگیرم درست چسب کمرش
دست آزادش را دور ران پایم می پیچد و فشار لعنتی واری می دهد … آرام نبودم اگر امشب که یوزارسیف بازی هایش را شروع کرده بود از راه به درش نکنم … چه مرگش شده؟ … یعنی این کار کوفتی اش مهم تر از من است؟
– نصف عملیاتا نیازی به من نبود … وقتی خود شما میگی نیازی بهت نیست،من سرخود میرم وسط دلش؟
نفس داغم را پشت گردنش رها می کنم … لحظه ای مکث می کند … لبخند لب هایم را فرا می گیرد و او گوشی را کمی پایین می آورد … با صورت کج شده سعی دارد منی که پشت سرش بودم را ببیند
– نکن الان یه شر و وری از دهنم در میره بی شرف میشیم
می خواهم برای این حرصش قهقهه بزنم که دوباره تلفن را نزدیک گوشش می کند … گوش دیگرش که موبایل نیست … هست؟
– یا بی شرفت می کنم … یا قطعش کن خودت
زمزمه ام زیر گوشش چنان فشار دستش را روی ران پایم زیاد کرد که ناخودآگاه آخی از دهانم بیرون می رود
– اگر عملیات دست من بود نمی تونست در بره … من‌ نبودم اونجا
من با او صحبت می کنم و او با حاجی اش
– نکَنش … لازمش دارم پامو
نچی می گوید و گردنش را کج می کند تا کمتر نفسم به سر و صورتش بخورد
– لعنت به ذات من … حاجی دارم میخ تو سنگ می کوبم؟ … میگم من توی اون عملیات هیچکاره بودم … گند زده شده بهش گفتن ورداریم جلدی بندازیم گَلِ سردار
خب رسیدیم به آستانه ی تحمل سردار … زمانی که صبرش ته می کشید خودش را لعن و نفرین می کرد و فحش می داد
لقب قدیمی ام را می خواهم از او بگیرم:شیطان … این بار به عنوان شوهرم!
– واسه ی پیچوندش دور کمرت بهش نیاز دارم!
صورتش در زمانی در حد صدم ثانیه،غضبناک می چرخد و دو گوی مشکی رنگش،سرخ و خسته اند
به عقب هلم می دهد که محکم با کمر روی تخت درازکش می شوم … قهقهه ام بلند می شود و او رویم سایه می اندازد و مچ هر دو دستم را با یک دست بالای سر نگه می دارد … گفته بودم به آستانه ی تحمل رسید
تهدید وار نگاهم می کند و خنده ی من بلند تر می شود
– حاجی بعدا زنگ می زنم
تلفن را قطع می کند و ادامه ی جمله اش را با خشم نفس گیری به من می گوید
– الان باید یه چموشی رو راضی کنم … هیس نخند … گریه ات در میاد تهش،نخند رجیم
__________________________

صدای جلز و ولز تخم مرغ های درون ماهیتابه با آواز زیر لبی ام مخلوط شده است
– ای دل … ای دل … ای دل تو خریداری نداری
نمی دانم چند وقت است که حالم به این خوشی نبوده است … بدنم را با ریتم موزیکم تکان می دهم و به نیمروی در حال پخته شدنم نمک می زنم
– عاشق شده ای،یاری نداری
زیر گاز را خاموش می کنم … برگشتنم همانا و فرو رفتن در سینه ی سفتش همانا … سر بلند می کنم برای دیدنش
– ترسیدم چرا یهویی میای!؟
گمانم اولین بار است او را با شلوارک می بینم … ماهیتابه را از دستم می گیرد و روی میز می گذارد … می خواهد چکار کند؟
– زده بودی زیر صدا متوجه نشدی
می خواهم چیزی بگویم که ناگهانی دست زیر ران پاهایم می گذارد و بدنم را روی میز نشاند … دستم هایم بی اختیار شانه ی برهنه اش را می گیرند … میان پاهای بی پوششم می ایستد و از خدا خواسته دست هایم را دور گردنش حلقه می کنم
بینی اش به گوشه ی پیشانی ام می نشیند … اصلا من دیوانه ی این صدای زمخت زیادی مردانه اش بودم
– این همون پوزیشنیه که بهت قولشو داده بودم … گفته بودم تک تک لباسای اون کمد کوفتی رو می کنم تنت … می شونمت رو میز
لب هایم به خنده باز می شوند … دستانم نوازش می کنند چهره ی خواب آلودش را … چگونه ۱۰ سال بدون او زندگی کردم؟
– ای بابا … بد شد که!
سیلی آهسته ای به ران پایم می کوبد … با به یاد آوردن اینکه باید بروم سرکار سریع عقب می روم
– وای سردار باید برم بیمارستان … برو کنار دوشم نگرفتم دیرم شده
عبوس سرش را روی شانه ام می گذارد … صبح ها شبیه پسربچه های لجوج میشد
– گور پدر اونی که گفت تو دکتر شی … زن دکتر نخواستیم به ولله
با خنده به عقب هلش می دهم
– دیره دیگه آقا دیره … برو کنار برم … صبحونه هم برات آماده کردم کامل بخور بعد برو
بی میل بدن بزرگش را عقب می برد و صورت خواب آلودش را دست می کشد … به سرعت از روی میز پایین می آیم … لعنتی دیگر وقت حمام کردن هم نبود
عجول روی ریش هایش را می بوسم و آخرین نسخه هایم را برایش تجویز می کنم
– یه چیزی بپوش لخت نگرد سرما می خوری
سرش را به علامت قبول کردن تکان می دهد و من به سرعت سمت اتاق پرواز می کنم
_______________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
2 ساعت قبل

آخِییی
قلبم اکلیلی شددد😭💫
دستت طلا ساحل جون💋

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

چی شد که صالح کوتاه اومد ؟تهدید آرام که گفت بزنی به سردار میگم؟😂جای خودتو رمانت دیشب خیلی خالی بود ساحل جان 🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
58 دقیقه قبل

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x