رمان آزرم پارت ۱۴۰
چه کسی فکرش را می کرد؟ … این همه نزدیکی و در عین حال این همه جدایی بین من و او!
بوی سیگار و الکلش را زیر بوی ادکلن گران قیمتش حبس کرده اما من می فهمم … ۶ ماه است که می دانم … ۶ ماهی که نمی دانم چگونه گذرانده ام … اصلا مرده ام یا زنده؟
حرف های خواستگاری زده می شود و من در کنار مردی که شوهرم بود و قلبمان فرسنگ ها باهم فاصله گرفته بود،نشسته و نگاهم به سخنان کلیشه ای است که می گویند
– من قول میدم خوشبختش کنم رعنا خانم!
قول های سلیم قول اند … دقیقا از همان معروف های مردانه … برعکس اویی که نفس های عمیق و کلافه اش کنار گوشم شنیده می شود … نفس هایی که بوی الکلشان حالم را دارد به هم می زند
یکی از لیوان های چایِ کمر باریک را از سینی ای که درون دستان زینب می لرزد بر می دارم … فقط دعا می کنم این خواستگاری زودتر تمام شود و پناه ببرم به اتاق تاریک و تخت خوابم … شاید تخت خوابمان!
میان سیاهی هایش می نشینم و زل می زنم به دیوار و فکر می کنم … فکر فکر فکر … ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در امواجِ دریای اشک هایم کم مانده که غرق شوم … آن لحظه است که مانند جنینی در خودم جمع می شوم و روی تخت خواب دو نفره ی لعنتی به خواب می روم … خواب هایی که همگی یاد آور آن کابوس دهشتناک است … همان خونین شدن قلب کوچک پابند! … آن قلب … قلب جنین مرده ام بود گویا!
_______________________________
دسته کلید را روی میز پرت می کند که از صدایش شانه هایم بالا می پرند … درب را روی هم می گذارم و کفش هایم را خارج می کنم
همان کاری که در این شش ماه می کردیم را انجام می دهیم … من بی حرف سمت اتاق می روم و تا فردا صبح آنجا می مانم … او هم هرکدارم از لباس هایش را گوشه ای از خانه پرت می کند و بعد از شکستن یکی از وسایل خانه … هرکدام که دم دستش باشد … خودش را روی کاناپه می اندازد و مانند مردانِ دائم الخمر به خواب می رود
حتی بله و خیر هم میانمان نیست … سکوت مطلق! … دوریِ بی حصر!
– واستا می خوام باهات حرف بزنم
حرف؟ … مگر حرفی هم داشتیم برای زدن؟
به راهم ادامه می دهم … آرنجم کشیده می شود و اعصاب ضعیفم اوت می کند و جیغِ بلندم می شود بک گراند کشیدن دستم از انگشتان بی رحمش
– ولم کننن … دست بهم زدی نزدی!
سرتا پایش را با صورت در هم رفته می نگرم
– نمی خوام حتی یه ثانیه ببینمت … حتی صدم ثانیه
گوشه ی لب هایش را می مالد و من منتظرم … منتظر یک دعوای اساسی … درست مانند دیشب!
– دهنتو ببند و گوش کن به ج…
گفته بودم اعصابم این روزها ضعیف تر از همیشه است … داد و فریاد که همیشه حق او نبود
– نمی خوام ببینمت … ازت بدم میاد … از بوی الکلت حالم به هم می خوره … دست از سرم بردار
لب بالایش بالا و پایین می پرد … آرام مرده بود … این کسی که جلویش ایستاده یک زن بخت برگشته ی فرزند مرده است
– لباتو چفت کن آرام … بیا بشین باید حرف بزنیم … صداتم بیار پایین
این زندگی ای بود که به من قولش را داده بود؟ … جهنم که بهتر بود … نبود؟
– حرفی ندارم باهات … گوش نمیدم … چیکار می خوای بکنی؟ می خوای منم بکشی؟
خشن لگد محکمی به صندلیِ پایه بلندِ کنار اپن می زند که با صدای گوش کر کنی روی زمین می افتد … بدنِ منِ ترسو هم بی اختیار عقب می رود
– نرو روی اعصاب من … نرو روی این مغزِ رد داده
لبخند تلخی روی لب هایم نقش می بندد … تلخی اش کام او را هم زهر می کند گویا … مچ هر دو دستم را با دریدگی بالا می گیرم
– عصبانیت کنم چیکار می کنی؟ … کمربند می بندی دور دستمو مثل یه سادیسمی مردونگیتو نشونم میدی؟
اوهم سردار نبود … سردار هم مانند آرام مرده بود … این شخص روبهرویم یک مردِ دائم الخمر است که قاتل کودکش بود … این رد کبودیِ دست هایم هم تحفه ی به صورتش کوبیدن لقبش بود … قاتل! … او قاتل جنینم بود
عربده اش که مانند جیغ های من کم صدا نبود … در و پنجره را می لرزاند
– حرف مفت نزن اذیتت نکردم
نفس نفس می زنم و نزدیک تر می شوم … سینه ی پهن و سفتش می شود محل ضربه زدن انگشتم … می خواهم به او بقبولانم …
– تو … توی عوضی و کینه توز … قات…
نمی ذارد بگویم … لعنت به این جسه ی ظریف … لعنت به گلوی نحیفم که زیر فشار انگشتان خشنش دارد له می شود … پاهایم از زمین جدا می شود و او بی هیچ رحمی بیشتر می فشارد
– خفه شووو … خفهههه شو … به ولای علی اگر اون کلمه از دهنت دربیاد هردومونو خلاص می کنم و این گ.هی که توش دست و پا می زنیم و اسمشو گذاشتیم زندگی رو تموم می کنم
آخرین توانم را به کار می گریم برای لب زدن … برای تسلیم نشدن
– بی صبرانه منتظر مردنم!
چشم هایم را نگاه می کند و من هم … نه من سردار می بینم نه او آرام
او مردی بود که به خاطر قاتل پدرش،فرزندش را از دست داده بود و من زنی بودم که به خاطر کینه ی همسرش،جنینش را باخته بود … ما زخمی که نه … تکه و پاره بودیم
گلویم رها می شود … از بالا سقوط می کنم … صدای کوبیدن درب می آید … من می مانم و خس خس گلویم و خانه ی خالی!
______________________________
راوی:
صدای همهمه و تشویق همه جا گرفته
– بزن پسرررر بزننن …
مشت می کوبد و ضربه می زند و هیچ مهم نیست که فردی زیر مشت هایش در حال جان دادن است … اینجا همین بود … جای مشت زدن … جای روانی هایی که از همه چیز بریده اند … اینجا رینگ بود … قفس!
مشت می کوبد و عربده می کشد … صدایش دارد از صدای تشویق ها هم جلو می زند … کم مانده به مردن حریفِ بی نوایش … همینی که جای آرام مشت می خورد … مشت هایی که یک هزارمشان دخترک را ناقص می کرد،درون قفس خالی می شوند … ضربه می زند و در دنیای دیگری سیر می کند و تنها یک چیز در ذهنش تکرار و تکرار می شود《قاتل … تو قاتل بچمونی … قاتلللل !》
مشتِ حریف روی زمین کوبیده می شود و این یعنی اعلام باخت … یعنی دیگر حق نداری بزنی … اما سردار که این چیزها حالی اش نیست … رینگ دور سرش می چرخد و خشن تر و وحشی تر می کوبد … داور محکم بدن قدرتمندش را از روی شکم بازنده عقب می کشد … جدا کردنش زور فیل می خواهد و تنهایی نمی تواند … چند نفری درون رینگ بوکسِ قفس نام،می روند و کمک می کنند
عقب می رود و هنوز مثل یک ببر خشمگین نفس می کشد … پره های بینی اش باز و بسته می شوند … 《تو بچمونو کشتی … توووو》
دستش به علامت برنده بالا می رود و حریف می طلبد … آنقدر می زند تا آرام شود … کار هر روز و هر شبش بود … مشت کوبیدن در یک زیر زمینِ نمناک
عزیزان اول می خواستم جمعه پارت نفرستم ولی دیدم شب یلداست و فرستادم ببخشید بابت اینکه روند رمان یه جوری شد که شب یلدا پارت تلخ نصیب چشماتون شد
یلدای همگی مبارک❤️
دوستان امشب پارت نداریم❤️
اشکالی نداره عزیزم ،خسته نباشی امیدوارم فردا پرانرژی تر برامون بنویسی
حتماااا ❤️❤️❤️
😔
یعنی جدی اون همه عشق….
وای من نمیتونم 😭😭
میخوام گریه کنم
فقط تروخدا جدا نشن از هم
نمیشه طلا مامان بیاد پادرمیونی؟ 😭
خسته نباشی خانوم مهراد عشق 😂💜
هیچکس نمی دونه میونشون شکرابه🥲
سلامت باشی ثنا خانوم قلب🫀
کاش جبرئیل بیاد به طلا بگه این دوتا باهم قهرن 😂😭🤦🏼♀️
اسمم سنا عه عشقم 🌚💋😂
الهامات غیبی😂
عه؟ آخه ثنا هم داریم عذر می خوام ❤️🫂
ببین دیگه برای رسوندن این دو نفر به چه کارهایی واداشته میشویم😂🤦🏼♀️
نه داشم اشکالی نداره 🌚❤️🔥
صالح نمیذاره که بعد مردنشم هنوز دردسر درست می کنه😂
فدا❤️
دیگه آرام هم جای دفاع کردن نداره😑
ساحل جونی بی زحمت ۳ تا جا توی تیمارستان رزرو کن منم کنار شخصیت های اصلیت بعد تموم شدن رمان باید بستری شم😅🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
😂😂
اینا همه عبرته
توی زندگی واقعی هم ما هر کدوممون فقط به این فکر می کنیم که تمام حق با خودمونه و اصلا از موضعمون کوتاه نمیایم و حتی یه ذره خودمونو جای طرف مقابل قرار نمی دیم.
می بریمت پیش طلا اوکیت می کنه😂
ممنون ساحل جون
یلدات مبارک
خوشحالمون کردی با پارت جدید
فدااااااا
همچنین عزیزم❤️❤️
سقط بچه فقط تقصیر سردار نبود آرام چرا بیخبر رفت تو اون مهمونی
اون همه عشق و علاقه همش دود شد
ممنون ساحل جان یلدای شما هم مبارک 😍
دقیقا
مچکرممم❤️❤️