نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۱

4.5
(46)

با یک دست محکم روی سینه می کوبد و حریف می طلبد … شرطبندی روی اوی خشمگین سود زیادی داشت
همهمه ها در هم آمیخته شده بود … انگار که او را به مزایده قرار داده باشند،هرکدام قیمتی می گویند … اما میان تمام حرف هایشان یک جمله مشترک بود …《من مطمئنم حریفو ناک اوت می کنه … اون خیلی عصبیه!》
بود … عصبی بود … خشمگین بود … پر از غم بود … حالِ پدری که فرزندش مرده را این خوک های زیرزمینی نمی فهمیدند
حریف بعدی می آید و او در حسرت یک بابا شنیدن از لب های کوچکی،با تمام توان مشت می کوبد!
_______________________________

آرام:
یک هفته می گذرد … یک هفته ی تمام … تنها در خانه ای که زمانی منطقه ی امنمان بود مانده ام … یک مرده ی متحرک شده ام دیگر
دلشوره دارد جانم را آتش می زند … می ترسم … مانند دیوانه ها دور خودم می چرخم
کجاست؟ … این یک هفته ای که نیست کجا غیبش زده؟
اشتباه کردم … اشتباه کردم که بارها لقب قاتل به او دادم … قاتل بچه ای که او از من هم بیشتر دوستش داشت … اما دست خودم نبود که … من مادری بودم که فرزندش را از دست داده بود … از بعد آن بچه اعصابم بهم ریخته است … روانم نابود است
خدایا … نکند بلایی سرش آمده باشد؟ … اصلا بیاید دوباره دست هایم را با کمربند ببندد و دق و دلی اش را سر من خالی کند اما این یک هفته طولانی تر نشود … چون قطعا از نگرانی می مردم
مستأصل گوشی ام را دست می گیرم … سلیم هنوز هم تنها راهم است
– احوالِ زن داداش؟
صدایش پر از انرژی است اما من سرشار از استرس
– سلیم می دونی سردار کجاست؟
مکث می کند … او رازدارِ سردار است
– چطور؟
ویران شده،روی مبل می نشینم و با دست پیشانی ام را ماساژ می دهم بلکه این سردرد وحشتناک رهایم کند
– یه هفته است نیومده خونه … گوشیشم جواب نمیده … اگر می دونی کجاست بهم بگو … نگرانشم
این بار صدایش جدی می آید
– میدونم کجاست … میرم سراغش تو نگران نباش
ما یک خانواده تشکیل داده بودیم … خانواده ای که سلیم ستونش بود
– منم میام …
– نمیشه … بمون خونه من میرم
محکم جوابش می دهم … من حق داشتم بدانم شوهرم یک هفته کجاست که نیامده خانه
– سلیم … منم میخوام بیام
_______________________________

سلیم عبا و روبند مشکی رنگ ساده را از زینب می گیرد و دستم می دهد
– اینارو بپوش
نگاهم متعجب بین لباس و او می چرخد
– واسه چی؟
نگاه چپ چپی به من می اندازد و بداخلاق تر از همیشه است
– جایی که می خوایم بریم،باید با این لباسا بیای … البته اگر می خوای سردار همه ی آدمای اونجا به علاوه ی منو تورو بکشه بحثش فرق داره
از این دیگر مشوش تر نمی شوم … کجا رفته بود مگر؟
– کجاست مگه؟
بی برو و برگرد می گوید و من هیچ نمی فهمم اینجا کجاست … اسمش ترسناک است ولی!
– قفس!
هاج و واج می مانم … قفس دیگر کجا بود؟ … چندین حس مختلف گلویم را می فشارند … اضطراب،نگرانی،ترس و تنفر … تنفر از آرامی که هنوز هم مانند احمق ها او را دوست دارد!
– منم بیام؟
زینب هم از بداخلاقی سلیم بی نصیب نمی ماند
– تو کجا بیای دیگه بگیر بشین؟ … شما دوتا فکر کردین خاله بازیه؟
زینب مات با انگشت اشاره به خودش اشاره می کند
– سلیم؟ … الان سر من داد زدی؟
ادا و اصول های سلیمِ عصبانی هم نمی تواند از فکر و خیال درم بیاورد … دستانش را به علامت دعا بالا می گیرد
– خداوندا … ای خدا
بی توجه به بحث بامزه ی شان سمت اتاق می روم تا لباس را بپوشم و روبند را هم بزنم اما صدای کولی بازی های زینب و خنده های سلیم می آید
– یه بار دیگه داد بزن … داد بزن تا نشونت بدم
– زن گرفتنم چی بود من؟ … نکن دختر سوراخم کردی
لباس هایم را از تن خارج می کنم و لبخندی بر لبم می نشیند … گمانم زینب از آن سقلمه هایش که قاتل دنده ها بودند نثارش کرده است
– آخی نازی ‌… سوراخ شدی؟
صدای سلیم پچ پچ وار می شود و خداراشکر به گوشم نمی رسد دیگر
عبای مشکی رنگ را جلویم می گیرم و می نگرم … این یعنی جایی که می رویم کاملا مردانه است
می پوشم و سردرد هم دیگر دارد من را می کُشد … رو بند روبه‌روی آینه روی صورتم تنظیم می کنم و آن را روی سرم می اندازم
پا از اتاق بیرون می گذارم و نگاهم می افتد به سلیمی که زیر گوش زینب پچ پچ می کند … حالت چهره ی زینب خباثت عجیبی دارد و گمانم سلیمِ بیچاره را گیر بد کسی انداختم
– من آماده ام … بریم دیگه
______________________________

از راهروی زیرزمین نمناکی می گذریم … در واقع می دویم … جای ترسناکی است … انگار که از در و دیوارش موش و حشره می بارد … سقفش چکه می کند
ضربان قلبم بالاست … آن لعنتی آخر اینجا چه می کند؟
صدای همهمه و داد بیداد می آید … صدای فریاد
سلیم دربِ فلزی را هل می دهد و من نفس نفس می زنم
داخل می شویم و میان انبوهی از مردانِ ترسناکی که خالکوبی های عجیب و غریب داشتند … درست وسط آن همهمه … میان یک رینگِ بکس … من مردی را می بینم که روی کمر فرد دیگری نشسته و محکم کله ی او را به زمین می کوبد … چندین و چند بار … نفس کشیدن زیر این روبند همینطوری هم کار سختی است!
نگاه نگران سلیم را حس می کنم … نمی ترسیدم دیگر … صدقه ی سر همان مرد خشن درون رینگ دیگر آب بندی شده بودم
گویا حریفش بیهوش شده که بلند می شود و فریاد برد سر می دهد … پس اینجا بود؟ … یک هفته درون این زیرزمین می زد خشمش را خالی می کرد؟ … قلبم برای خودمان آتش می گیرد … برای مایی که قربانیِ پدرانمان بودیم … ما به خاطر یک جنینی که هنوز حتی نفس هم نمی کشید به این روز افتاده بودیم … چطور پدرانمان مارا انقدر آزردند؟
با دیدن حریف دیگری که درون رینگ می رود چشمانم گشاد می شود … این انسان نبود … یک هیولا بود
بی توجه به اخطار های سلیم از میان جمعیت می گذرم و جیغ زنانه ام میان فریاد های مردانه گم می شود گمانم
– سرداااار … سرداااااار
سلیم پشت سرم می آید و صدای او را هم به زور می شنوم … می خواهد بگذارم با این غول تشن در بیافتد؟ … او اصلا طبیعی نبود
– سردااار
نزدیک تر می شوم و گمانم صدایم را شنیده که با چشمان تیز دور تا دورِ رینگ را می گردد … باید از سلیم به خاطر این عبا و روبند تشکر کنم
قد کوتاهم کمک می کند و از لا به لای افراد می گذرم … صدای زنانه ام را هرکه می شنود متعجب نگاه می کند و چه خوب که هیچ جایم معلوم نیست
نگاهش به چشمانم می افتد و بی صبر دست داور را پس می زند از میان طناب های رینگ رد می شود و پایین می پرد
جلوتر می روم و او هم مانند مار زخمی جلو می آید … بدن لخت عرق کرده اش به من می رسد و بی حرف پنجه دور بازوی راستم حلقه می کند و کمر سلیم را هم محکم به جلو هل می دهد … مقصدش می شود همان درب فلزی و خطابش سلیم است
– چه گ.هی داری می خوری سلیم؟
– تو چه گ.هی می خوری اینجا؟
آنقدر هر دو عصبی اند که حتی مانند همیشه مراعات منی که اینجا بودم را نمی کنند و الفاظ نامناسب به کار می برند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ساعت قبل

دلش نمیاد به آرام چیزی بگه همه عصبانیتشو سر سلیم خالی میکنه ممنون ساحل جان

....
....
6 ساعت قبل

قلمتون زیباست ، دمتون گرم … 🙌🏾
کاش هردو اشتباهاتِ فردی شون رو بپذیرن و ادامه بدن یا اینکه کلا راهشونو از هم جدا کنند؛ گرچه با این اختلافات عقیدتی که بینشون هست و این مقصر پنداشتن ، همینکه هرکدوم برن سی خودشون به صرفه تره🤝🏾😄

Sana
Sana
4 ساعت قبل

وای الهی بمیرم
باورت میشه بغض کردم ساحل؟😭😭😭😭

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x