نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۳

4.6
(69)

نگاهی دقیق به صورتش می کنم … تمام زخم هارا شسته و آنهایی که لازم بود را پانسمان کرده ام …عقب می کشم و از جا بلند می شوم
حرکتی نمی کند … چشمانش را هم بسته … خیلی خسته است
بی حرف روی مبل،کنارش می نشینم … باید برای یک هفته نبودنش جنگ بزرگی درست کنم ..‌. باید برای رفتن به جایی به آن خطرناکی داد و هوار راه بیاندازم اما … تا می آیم شروع کنم تصویر اویی که خشمش را با مشت کوبیدن روی فرد دیگری خالی می کرد جلوی چشمانم ظاهر می شود … شاید اشتباه می کردم … من تنها فردِ غمگین این قصه نبودم!
کمی بدنش را جلو می دهد … بطریِ الکلش یک هفته بود که دست نخورده بود … نیامده پیکی پر می کند و انگار که آب می نوشد!
نگاهم زومِ بطری است … می توانستم قدری از غم هایم را به فراموشیِ الکل بسپارم،نمی توانستم؟
همان پیکی که روی میز گذاشته را تا نیمه پر می کنم و یک دفعه سر می کشم … زهرمار که می گویند همین است
صدای لعنتی اش نزدیک است و متعجب
– بد خرابیم آرام … بد!
می گوید و من سرم گیج می رود … جنبه ی لعنتی ام همینقدر بود … اما او بی توجه بطری را سر می کشد … می توانستیم یک گور پدر همه چیز بگوییم و تا صبح مست کنیم
کف پاهایم داغ شده … بدنم هم!
– می دونی چیه؟ … گور بابای دوتامون
می خندد … منِ بد مست را چه به نوشیدن آخر؟ … از گرما یقه ی عبای مشکی رنگی که هنوز تنم بود را از بدنم فاصله می دهم
– دیگه؟
مستی چندان بد هم نبود … حداقل توانستم فحش رکیکی نثارش کنم … قهقهه اش آذین دهنده ی حال بدم می شود
– بی انصاف!
قلپ دیگری از بطری می نوشد و خالی شده اش را روی میز می گذارد … حالم خوش نیست ‌‌‌… هم می خواهم دیوانه وار بخندم ‌‌‌… هم دیوانه وار گریه کنم
– یه بارم من بی انصاف شم مگه به جایی بر می خوره؟ … عوضیِ دی.ث
لبخند گوشه ی لبش را می بینم و میل شدیدی دارم به لمس کردنش … در عین حال هم میل شدیدی به کتک زدنش داشتم
از جا بلند می شود
– یه پیک که این حرفارو نداره …
بطری ای از درون کمد زینتی پذیرایی بر می دارد و نزدیک می شود
_______________________________

راوی:
سر دخترک را روی وان خم می کند … آرام کمی بروبر نگاهش می کند و ناگهان زیر خنده می زند
– نمی تونم بالا بیارم … واااای باورت میشه؟ … نمی تونم بالا بیارم!
سردار عصبی بیشتر گردنش را می فشارد
– تف تو روی من که به تو الکل دادم … بالا بیار حالت خوب میشه
آرام با خنده روی زانو هایش می نشیند و هیچ حالش خوب نیست … انگار که در کوره ی نان پزی قرارش داده باشند
– نمی تونم بالا بیارم … می خوام برم تو برفا … بیرون
چشمانش از لذت تفکرات مسخره اش روی هم می افتد و سردار عاصی دوباره کمرش را خم می کند … شهریورماه برف می خواست!
– می برمت … بالا بیار تو،من توی برفم می برمت
جیغِ نامتعادل دخترک گوش هایش را کر می کند
– میگم نمی تونم عوضی … نمی تونم … بریم تو برفا … نگا کن برف داره میاد
مرد نمی داند بخندد؟ … عصبانی شود؟ … غمگین باشد؟ … آرامِ بدمست روی مخ تر از آرامِ عادی بود مثل اینکه
انگشت اشاره اش را درون دهان کوچک دختر فرو می کند تا معده اش را تحریک کند و بالا بیاورد
آرامی که هیچ حالش خوب نیست لب هایش روی انگشت مرد حرکت می دهد و هوس های نامربوطی در مغزش جولان می دهند … سردار کم مانده سرش را به گوشه ی وان بکوبد … سعی می کند انگشتش را خارج کند
– نه نه … آرام خوشکلم این کارارو نکن … نه … نه این کارارو نکن … آرّام!
انگشتش را با بدبختی از دهان کوچک دختر خارج می کند که او سریع دست دور گردنش حلقه می کند
– من خوشکلم؟
– خوشکل منی تو … کافیه حرکت ناجور نزنی
نیش آرام تا گوش هایش باز می شود و همین که بدن شل شده اش را بالا تر می کشد ناگهان معده اش می خواهد بالا بیاید که سردار سریع صورتش را در وان خم می کند … موهای فر بلندش را پشت سرش جمع می کند مبادا کثیف شوند
آرام حس می کند حتی خود معده اش را هم بالا می آورد و بی حال به پاهای مرد تکیه می دهد
سردار دست زیر زانوهای آرامی که در بی محتوا ترین حالتِ ممکن است می گذارد و بلندش می کند … دیگر هرگز اجازه نمی دهد بیشتر از ظرفیتش بنوشد!
بدنش را روی مبل می گذارد و آرام انگار که از ارتفاع زیادی پرتاب شده باشد
خودش هم کنار او می نشیند … آرام است ساکت است … شاید هم پر از حرف … سردار اما نمی تواند خودش را کنترل کند
– اون بچه … بچه ی منم بود … منم اندازه ی دنیا می خواستمش … بی رحمی آرام!
لب های دختر برهم فشرده می شوند … اثرات الکل کم رنگ شده … اما هنوز وجود دارد
از روی مبل بدنش را روی بدن مردی که شوهرش بود می کشد و پاهایش را دو طرف بدن او قرار می دهد … یک صحنه ی لعنتی می سازد برای سردار … از آن دلخواه هایش
– آرام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
21 ساعت قبل

دستت طلا ساحلی🌹

....
....
18 ساعت قبل

بعد از خوندنِ این جمله «من تنها فردِ غمگینِ این قصه نبودم» پیشِ خودم گفتم آررره،همینه … اصن آرام باید همینو متوجه میشد تا از سمتِ خودش زندگیِ مشوششون رو کمی در راستایِ “آرام تر شدن” هل بده…
منتظر ادامشم…
دمتون گرم🙌🏾

Setareh
Setareh
18 ساعت قبل

قلمت مانا
گلم

sahar
sahar
17 ساعت قبل

زیبا بود🥲🤍

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
7 ساعت قبل

دلم میخواد بغلت کنم انقد که تو نازی🫂😍

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ساعت قبل

ساحلی یدونه عاشقانه بده بزا درد این دو ، سه پارت تسکین پیدا کنه 😅🤕

sahar
sahar
پاسخ به  sahar
1 ساعت قبل

ترو خداااااااا😭😭😭😭

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x