نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۴۴

4.4
(64)

انگشت اشاره ی دخترک به علامت هیس روی لب های مرد می نشیند … مستی کم کم می رود و روی واقعی اش نمایان می شود … آرامی که عجیب خسته بود
– دلم می خواد یه دستگاهی اختراع کنم … یه دستگاهی که وصلش کنم به مغزم و همه ی گذشته رو از ذهنم پاک کنه … به جز خاطره خوبا
انگشتان ظریف و ساده اش صورت پر از کبودی مردش را نوازش می کند و ادامه می دهد
– مثلا اولین باری که دیدمت … تو حتی کوچیک ترین توجهی بهم نکردی … ولی من خیلی خوشم اومده بود از پسر شریک بابام
چشمان سردار روی هم می افتد … آنقدر از خاطرات بی سر و تهِ دردناکشان گفته بودند که خوب ها کم کم از یادشان می رفت
– یا مثلا وقتی که یهو درومدی گفتی
صدایش را کلفت می کند و بالاخره دندان های مرد نمایان
– می خوامت دختر صالح … همون موقع باید می فهمیدم چه آدم قلدرِ دردسری هستی
دستان سردار دو طرف کمر باریک دختر قرار می گیرند و این وضعیت دارد خوی مردانه اش را به بازی می گیرد … نمیشد همین حالا همه چیز را به درک واصل کرده و لب های سرخش را سخت ببوسد؟
– یا مثلا وقتی که توی خونه ی اون مزرعه دار جنوبی بچه ی دخترشو به دنیا آوردیم … وقتی که توی مسجد روستا همدیگه رو بغل کردیم ..
چشمانِ نااهلِ مرد هرجایی را که نباید می گردند … نباید نبود که اصلا … همسرش بود
– حتی وقتی توی ماشین دعوا کردیم
آرام مست که قطعا بود … اما حرف هایش برای یک انسان مست زیادی بزرگ است
سردار هم که مانند مردان منحرف شده … کی قرار است تب بدن این دخترک سلیطه از سرش بپرد؟ … گوشه ی عبای مشکی رنگ را بالا می کشد و آرام بی حیا تر از همیشه خودش آن را از تن خارج می کند
– شبی که از دیوار اتاقم بالا اومدی … بازم مثل همیشه خودرای گفتی بدون تو نمیشه آرام!
بینی مرد می چسبد روی قفسه ی سینه ی دختر … همانجایی که بوی لیموی سردش از هفت فرسخی می رسید … دستانِ قدرتمندش استخوان برآمده ی پایینِ پهلوی آرام را می فشارند
گردن دختر کج می شود و لب های دیوانه کننده ای که به پوست ظریفِ گردنش می چسبند … مک های عمیقی که رد به جا می گذارند و دندان های تیزی که مانند گرگ،بره ای را می درند
نفس ها کشدار است … هوا سنگین … سینه ها سخت … سردار هنوز هم عصبانی است … هنوز هم از دست او غمگین است
– سردار ما … ما می تونیم همه اون سختیارو با همه ی خوشی هامون خط بزنیم و از نو شروع…
حرفش را تمام نکرده که سردار دیگر دیوانه می شود ‌‌‌… خشن می خواست … لمسِ دردناک می خواست … رد به جا گذاشتن روی تن دختر را می خواست … این میان همکاریِ وحشیانه ی آرام که دیگر منتهای آرزویش بود
بدن دختر سخت روی کاناپه کوبیده می شود و سردار مانند یک شکارچی خیمه می زند روی بدن بی لباسِ صیدش … صیدی که موهای پر از چین و شکنش دور تا دورش ریخته می شود … همان هایی که میان پیچ هر تارشان یک سردار حک شده بود
آرام هم خوب نیست ‌… او هم خسته شده … او هم عصبی است … دستش بی مهابا روی کمربندِ مرد می نشیند
دست سردار محکم گلویش را چنگ می زند … خشن بود،ولی آسیب رسان نبود
این دختر سردار را دیوانه می کند آخر … آخر دیوانه اش می کند
– هِی هِی هِی … من خیلی عصبانی ام … کارای خطرناک نکن
آرام بدون ترس پاهایش را دور کمر او حلقه می کند و بدنش را نزدیک تر می کشد
– منم عصبانی ام … دستت و بردار و بیشتر و از این عصبانیم نکن
بینیِ سردار با فشار روی بالاتنه ی جذابش حرکت می کند … سانت به سانت … خال به خال … پستی و بلندی ها … همه را از بر است
دست آزادش کشاله ی ران پای آرام را می فشارد … پنجه هایش در نرمیِ بدنِ لعنتی او فرو می رود
– ماراتن سخت می خوام … از مدل اون مشتایی که توی رینگ می زدم … می خوام همه ی حرصمو روت پیاده کنم … پس بهتره بلند شی و فرار کنی!
آرام پنجه دور مچ دست او می پیچاند … دلتنگ است … دلتنگ باهم بودن های بی غم … بی درد ‌… با عشق
میشد همه ی افکار بدی که نسبت به هم دارند را روی بدن یکدیگر خالی کنند … میشد این زندگی را ساخت … زندگی ای که نه صالحی دارد نه روزبهی
آن بچه را هر دو می خواستند … پاره ای از وجود هردویشان بود … این که کدام مقصر است بعد رفتنش دیگر مهم نیست … شاید اصلا هیچکدام تقصیری ندارند … شاید اصلا تقدیر بود … سرنوشت بود … خدا می داند
– بهتره تو دستتو برداری و بذاری کارمو بکنم … برای اینکه این عصبانیتم فروکش کنه،نیاز دارم به خون ریزیِ پوست کمرت … پس دهنتو ببند و انقدر پامو فشار نده
جمله اش تمام می شود و مردِ افسار گسیخته دیگر نمی‌تواند یوسف باشد … زلیخا همینقدر لعنتی بود؟ … یوسف بیچاره!
نفس ها در خانه می پیچند … کاناپه ی محکمی که گویی زوارش در می رود … پاهای ظریف به ملاقات شانه های پهن می روند … و پنجه هایی که خط می اندازند تمام کمر مرد را … گفته بود نیاز به خون ریزیِ کمرش دارد برای آرام شدن!
_______________________________

آرام:
سر روی شانه اش می گذارم … این شش ماه آنقدر خودش را با ورزش خفه کرده بود که عضلاتش بزرگ تر و سفت تر شده اند … پاهایی که در بغل جمع کرده ام را بیشتر خم می کنم و بیشتر و بیشتر به او می چسبم
– سردار بیا یه کاری بکنیم … بهت گفتم که همه خوشیارو با ناخوشیا خط بزنیم … بیا از اول شروع کنیم … انگار مثلا تازه باهم آشنا شدیم … انگار همچین گذشته ی مزخرفی نداشتیم
سر بلند می کنم تا واکنشش را ببینم … چشمانش بسته است
روی پاهایش که روی میز درازشان کرده می کوبم
– هی شاهرخی؟
چشمان خمارش را باز می کند … ماگِ درون دستم را می گیرد و قلپی از قهوه ی تلخم را می نوشد
– خوبه …
به نظرم صلاح است که توضیح دهم … من زندگی ام را جمع می کردم!
– اینکه کی مقصر همه ی اتفاقات گذشته است دیگه مهم نیست … ما همیشه حالمونو به خاطر اون گذشته ی کوفتی از دست دادیم … بیا به آینده فکر کنیم … چرا حالا که کسی نمی خواد از هم جدامون کنه خودمون داریم تیشه به ریشه ی خودمون می زنیم؟ … فراموش می کنیم … دیگه هیچوقت حتی توی دعواها و جر و بحثا حرفی از قبلِ این شب نیست … این نحسی رو باید دیگه از خودمون دور کنیم
ماگ قهوه را دوباره دستم می دهد و انگشتانش روی ران پای بی پوششم حرکت می کنند
– این دنیا دیگه داره حالمو به هم می زنه آرام …
انگشتانم هوس نوازش صورت استخوانی اش را می کنند … شش ماهی که گذشت نفرت انگیز ترین روز های زندگی ام بود
– من دیگه نمی خوام بقیه عمرمو هم تلف کنم … ما بچه ی ۱۷ یا ۱۸ ساله نیستیم که وقت زیاد باشه … نمی خوام بقیه ی جوونیم مثل این شیش ماه زجرآور باشه
مچ دستم که کبودی اش کم رنگ شده بود و تقریبا دیگر داشت ناپدید میشد را لمس کند … صدای زمخت خش دارش گوش هایم را نوازش می کند
– معذرت می خوام!
بابت کبودی مچ دستم عذر خواهی می کند؟ … حقم بود آن ..‌. کبودیِ ناشی از حرف های من خیلی بیشتر و ناجور تر بود که … من به او قاتل گفته بودم … قاتل کودکش!
– منم معذرت می خوام
لب هایش کنار شقیقه ام می نشینند و چشمانم روی هم می افتد … ما خیلی احمق بودیم که این باهم بودن های ناب را از دست می دادیم … آهسته ادامه می دهم
-فراموش کردنش سخته … ولی باید دیگه خودمونو جمع کنیم
سر بالا می برم تا چشمانش را ببینم … پر از شیطنت دستم را به علامت دست دادن جلویش می گیرم
– قبوله؟
به جای دست دادن با من یک دستش را به علامت قبول کردن روی چشمش می گذارد … سرشار از حس خوب سرم را پایین می آورم … متعجب با دستش که روی ران پایم است ضربه ی آرامی می زند
– ای دل غافل ‌… دیدی چیشد؟
– چیشد؟
تک خنده ی آهسته ای از دهانش بیرون می آید
– می خواستم ببرمت تو برف

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
sahar
1 روز قبل

فک کنم ما دیگه مزاحم نشیم خلوت کردن😂🙈

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
9 ساعت قبل

همون سنگینش خوبه 😉😅🙊

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
6 ساعت قبل

تسبیحمو گم کردم پیش شما نیس؟؟؟😂🤲🏻
لطفا دیگه قراول رو از این سنگین تر کن نزار باهم مث این حج برگشته ها رفتار کنن🤣🤦‍♀️

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ساعت قبل

تا دیروز آزرمم اولش بود خیلی زود گذشت باورم نمیشه🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

رفتی سراغ پارتای عاشقانه ساحل خانم 😂 خدا کنه دغدغه ها و ناراحتیاشون تموم شه دستت طلا ساحلی قشنگ بود 🙏❤

sahar
sahar
پاسخ به  Sahel Mehrad
9 ساعت قبل

سخت شد که 🥲💔

Aida
Aida
23 ساعت قبل

💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗🤍🖤🤎💜💙💚💛🧡❤️🤍🖤🤎💜💙💚💛👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🙌🏻🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝🤝

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x