نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۱۹

4.1
(54)

صداها از پشت در به گوش می رسند
همان زن
– خوبه حال زنت پسرم؟
زنش؟
گفته بود همسرش هستم؟
لعنت به تو سردار … لعنت به من … منی که له له می زنم برای همسر او بودن
همسر سردار
قشنگ ترین فانتزی زندگی من
مثلا همسرم باشد همسرش باشم … درب خانه را با پا هل دهد … چون دستانش پر است از پلاستیک های خرید
درب را به رویش بگشایم
پیشانی ام را ببوسد
دارم به چه اراجیفی فکر می کنم من ؟
صدای تق تق در شاید برای به خودم آمدن کافی است
هول کرده از در فاصله می گیرم
– آرام خانم
صدای همان پیر زن است
دستی به سر و صورت داغم می کشم و سعی می کنم عادی باشم
صدایم را صاف می کنم و دست گیره درب را می فشارم
– سلام … ببخشید من حالم خوب نبود … نمی خواستم با رفتارم بی احترامی کرده باشم واقعا
پیرزن زیادی مهربان است
– ای بابا دختر … فدا سرت عزیزُم … الان بهتری؟
از گونه هایم آتش بیرون میزند … لعنتی اینجا چه جای بوسیدن بود … آن هم یک بوسه خشن
-بله بله … خیلی ممنون … فکر کنم منزل شماست … مچکرم ازتون
صدای‌ او نمی گذارد صدای زن مهربان را بشنوم
– بریم دیگه آرام
لحنش پرسشی نیست
مثل همیشه دستوری است … اُرد می دهد
ناخودآگاه سرم زیر می افتد و به نشانه احترام پشت سر پیرزن حرکت می کنم
صدایم از قعر چاه می آید
-بریم
کنارش می ایستم
الان پیرزن نمی گوید این دو حتی ابعادشان هم به هم نمی خورد؟
– میموندین باباجان … دخترم بهتری شما؟
صدای مرد سرم را بالا می آورد
یک پیرمرد بسیار لاغر و نحیف
گمانم همسر زن مهمان نواز است
-بله … خیلی مچکرم
دست سردار پشت کمرم می نشیند و تقریبا رو به درب خروج هلم می دهد
– دست شما درد نکنه … بریم کار داریم … جبران می کنیم
بی اختار سمت درب می روم و کف هایم درست همانجا است
صدای مردانه اش کنار گوشم
– بپوش بریم
زن کنارم می رسد و من گیج و منگ بند کفش کتانی ام را باز می کنم
ناگهان صدای یک جیغ دستم را نگه می دارد
جیغ ها بیشتر می شوند
بسیار شبیه داد و فریاد یک زن حامله در حال فارغ شدن است
پیرزن هول کرده روی گونه اش می زند و سمت اتاقی می دود که منبع صداست
-خاک به سرم آقا مراد … خاک به سرم عبیر …
عبیر؟
نام است؟
همانجا هاج و واج ایستاده ام
سردار که صبری ندارد و انگار جیغ و داد آن شخص هیچ ارزشی برایش ندارد می غرد
– آرام … بپوش
بی توجه به پیرمردی که سر و صورتش عرق کرده و نمی داند چه کند می نگرم
– چیشده؟
پیرزن با گریه و هول و ولا از اتاق خارج می شود
– دخترم داره فارغ میشه … فکر کنم کیسه آبش پاره شده … نمی تونیم ببریمش بیمارستان … خدایا خودت کمک کن
کفش از دستم می افتد
حال کلافه سردار … فهمیده دست بر نمیدارم دیگر
به سرعت بر می گردم و سمت اتاق می روم
یک زن حامله ی بسیار زیبا … کیسه آبش پاره شده ‌… جنین در حال خروج است
دستانم را به علامت آرامش جلویش میگیرم
– آروم … آروم … ریلکس باش … ریلکس باش و سعی کن عضلاتتو شل کنی
آستین هایم را بالا می زنم و از اتاق خارج می شوم پیرزن پشت سرم مدام دعا می کند
سردار همانجا به دیوار تکیه زده
– من پزشکم … نگران نباشید … فقط سردار یه تشت بزرگ آب گرم برام بیار … خانم شماهم با من بیا کمکم
سردار اگر می توانست یه گلوله در مغزم خالی می کرد
چه می کردم؟ … این پیرمرد نحیف که نمی توانست تشت آب بیاورد بیچاره
پیرزن دعا می کند و پا به پایم کمک می کند
– خدا خیرت بده دختر … خدا خیرت بده … خودش تورو برامون رسوند
لعنتی تا می خواهم چیزی پیدا کنم که لای دندان های زن بگذارم نزدیک است زبانش را گاز بگیرد که کف دستم را به سرعت لا به لای دندان هایش می گذارم
درد تا مغز استخوانم می رود و چشمانم از شدتش بسته می شوند
صدای تق تق در
– خانم آبو ازشون بگیرین … یواش دختر یواش … شل باش … به خودت استرس نده … چیزی نیست من اینجام
دستم زیر فشار دندان هایش چنان به فغان آمده که قطره خونی روی آن می غلتد
دقایق سپری می شوند
با درد … درد دستی که زیر دندان های یک مادر گذاشته ام … افتخار است برایم
با یک دست سخت است اما انجامش می دهم
انجامش می دهم و دستی خونی ام با دو ردیف دندان بیرون کشیده می شود
کودک نورسیده در بغلم می گرید
بغض می کنم
من پزشک متخصص ارتوپد بودم
ماما نبودم …متخصص زنان نبودم … اولین باری است که چنین صحنه ای را می بینم
چقدر معصوم است … تا چه اندازه بی گناه
مسخره گریه ام می گیرد
صدای جیغ های زن مادر شده قطع می شوند
کودک را به سمتش می گیرم
اشکی که بی مهابا می چکد
– بفرما … اینم یه پسر کاکل زری … مبارکت
لحنی که بغض دارد … درد دارد … حس فغان دارد
من شوق این زن را وقتی دست دراز می کند برای فرزندش … هیچ جا ندیدم
بخدا قسم هیچ جا ندیدم
می گرید
های های می گرید
پسرک در بغل مادر آرام میگیرد و این آرامِ منقلب را منقلب تر می کند
– ممنونم … ممنونم خانم … خدایا شکرت … شکرت خدا … پسرم … قربونت بشم … مامان قربونت بشه
پیرزن روی شانه ام می گذارد و از ته قلب می گوید
– تو … یه فرشته ای که خدا برا ما فرستاد دخترم … هیچ کار خدا بی حکمت نیست … توی این مزرعه حالت بد شد تا حال دختر منو پسرشو خوب کنی
پلک می زنم
اشکی که روان است
قسم می خورم … به تمام مقدسات قسم این لحظه … به عنوان زیبا ترین لحظه زندگی ام ثبت می شود
-لباسشو مرتب کنید … بابا بزرگ باید نوشو ببینه
نمی ایستم دیگر
من انقد محکم نیستم
دست دردناکم حالم را بد تر می کند
درب اتاق را می گشایم
دو مرد … یکی نگران … یکی بی حوصله و عصبی
خب قطعا سردار من آن مرد بی حوصله عصبی است
رو به پیرمردی که تمام جانش به عرق نشسته می کنم
– مبارکتون باشه … فکر کنم بتونید ببینیدش
پیرمرد هول کرده داخل می رود

با این پارت خیلیییی عشق کردم❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تنها
تنها
2 ماه قبل

سلام خانم نویسنده،من تازه رمان شما خوندم خیلی زیباست و تا اینجا داستان دوست داشتم،
خیلی خوب صحنه های داستان توصیف می کنید.آرزوی موققیت می کنم براتون

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

قشنگ بود دستت طلا ساحل جان😍

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x