نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۲۵

3.8
(55)

یک شهاب سنگ درست می خورد وسط دو تن بی تاب
شانه های آرام با ترس بالا می پرد و دستش دور گردن او سفت می شود
صدای عبیر است
سردار از حرکت ایستاده
با حلاجی کردن موقعیت دستانش مشت می شود
سر عقب می برد و کمر راست می کند
حال آرام مجبور است برای دیدن صورت مردانه جذابش تا جایی که می تواند سر بالا بگیر
عصبی است
مردی که حس و حالش نابود شده عصبی است
یک شیر زخمی
و آرام قطعا نمی داند سردار از نیمه تمام ماندن حس های مردانه اش متنفر است
– آرام خانممم
ناخودآگاه تازه متوجه می شور و هول زده دست از گردن عضلانی او باز می کند و لباس را بالا می کشد
دکمه هایش را سریع می بندد
حتی نمی داند درست می بندد یا اشتباه
ترس آمدن کسی و دیدن آنها در این وضعیت عصفناک به جانش افتاده
سردار حال پرخاشگر تر از همیشه است
عصبی تر
خطرناک تر
با حرص صورتش را می مالد و آرام نمی داند چگونه از او درباره روسری اش سوال کند
– خانم دکتررر
ناگهان مشتش کنار سر دختر به درخت کوبیده می شود که تن آرام بی اختیار بالا می پرد از ترس
– برو ببین چه مرگشه تا نرفتم خودشو اون توله سگشو خفه کنم
آرام هول می کند و نمی داند چه کند
چرا انقدر عصبی شده؟
مگر مقصر آرام بود؟ … او که مانند یک زن احمق همراهش شد
– روسریم … روسریمو کجا انداختی؟
سردار کمی عقب می کشد و دختر با عجله دنبال روسری که در تاریکی پیدایش نمی کند می گردد
با دیدن روسری سریع خم می شود چنگش می زند
لحظه ای نمی ماند تا اخم و تخم او را ببیند
و سردار به این فکر می کند که همین مانده این پیرمرد پیزوری را به خاطر دیدن موهای او بفرستد به آن دنیا
دخترک سمت خانه می دود و تقریبا بلند و با حرص کلمات خشمناکش را به گوشش می رساند
– بکن سرت اون بی صاحابو
آرام با لبخند روسری را روی موهایش می اندازد
غیرتی شدن های بی منطقش هم جذاب است
او فقط برای آرام غیرت به خرج می داد و این برای دخترک عاشق پیشه یک لذت وصف ناشدنی دارد
باید از عبیر تشکر کند که صدایش زد
وگرنه قول نمی داد خودش را تقدیم آن لعنتی جذاب نکند
باید کمی خانمانه رفتار کند … حداقل کمی کم اشتیاق تر
این سردار دیگر آن یوزارسیف قبلی نبود که از راه به درش کند و او بگریزد
باید عبیر را یک بغل درست و حسابی می کرد
___________

قدم زنان از مزرعه پیرمرد عبور می کنند
آرام به نفس نفس افتاده
-سردار … یکم یواش تر برو … با اون پاهای درازت هر قدمت سه تا قدم منه … چرا نمیفهمی من یه دختر کوچولوام
لوس بودن کنار انسان هایی که دوستشان دارد هم از ویژگی های مسخره اوست
آخرین بار برای مادرش لوس شده بود؟
نه … آخرین بار برای خود او بود
درست وقتی در ۱۸ سالگی گول این مردک را می خورد
قدم هایش آهسته تر می شود و آرام می رسد
هیچ نمی گوید
از بعد اتفاقات دیشب حتی دیگر کنارش هم نیامد
– چیزی شده؟ … سرداری که من میشناسم الان باید مسخرم می کرد و می گفت بیبی گرل
بازهم بی حرف
حتی نگاهش نمی کند و این حرص آرام را بالا می آورد
حرصی شدنش مساوی با پرخاش است
– خب بگو چیشده … اینجوری با من رفتار نکن دوست ندارم
سردار بی توجه گوشی اش را چک می کند
دخترک عصبی می شود
او هرچقدر می خواهد خطرناک باشد … وحشی باشد … کینه ای باشد … اصلا او بدترین انسان دنیا باشد … برای آرام قابل تحمل است … همه چیز برایش قابل تحمل است الا بی محلی
حق نداشت به او بی محلی کند
غلط می کرد بی محلی کند
ته همه این بدبختی ها سردار مال او بود این را حتی خدا هم نمی تواند تغییر دهد
تنش را با نفس نفس جلوی تن تنومند مرد می اندازد
– میگی چیشده یا خودم باید بفهمم؟
گوشی را درون جیبش می گذارد و همچنان حرکت می کند و آرام جلویش به عقب عقب می رود
با تفریح و سرگرمی نگاهش می کند
دخترک عجیب حرصش می گیرد
مرد ۳۳ ساله بازی اش گرفته؟
– سردار … این عوضی بودنتو بذار کنار داره میره رو اعصابم
سردار به عادت همیشه لب پایینش را زیر دندان می فرستد و حالت نگاهش
گرسنه است … یک گرسنه که میزی پر از غذاهای لذیذ به چشمش خورده … یک گرسنه که باید روزه بگیرد
این دیگر چه کوفتی است
– بیفتی به فاک بری من دیگه بغل نمی کنم بکش کنار عقب عقب نرو
از حرص خنده اش میگیرد دختر
با دست چنان روی سینه سنگی اش می کوبد که دست خودش به گزگز می افتد
– درست صحبت کن … چرا انقدر بد دهن شدی؟
سردار از بالا نگاهش می کند
آرام حتی سلیقه اش نبود
یک دختر ریزه میزه آماتور
او زنان کارکشته و جذاب را می پسندید
نمی داند این دختر چرا جذبش می کند
نفس که می کشد مرد دیوانه می شود
این انصاف نیست که او دختر منصور صالح باشد
او دخترک سردار است
– ها یادم رفته بود … بد دهن دوست نداشتی … حیف آرام … دنیا به میل تو نمی چرخه همیشه
آرام سعی می کند خونسرد باشد
کنار می کشد و در کنارش راه می رود
تکرار می کند با خودش … خونسرد باش دختر
– خیلی خب … فقط آروم تر برو من نمی تونم پا به پات بیام
باید زهرش را بریزد
– من حاضرم شرط ببندم الان داری آرزو می کنی من بخورم زمین تا بغلم کنی … جلو قاضی معلق بازی در نیار
با کوچک ترین حرفش کله مرد داغ می شود
این لعنتی ساحره بود؟
با یک حرف کوچک … با یک جمله بی ارزش
تنش داغ می شد
شاید چیزی به خوردش می دهد
از آن دعاهای زنان پیر
– تخم کفتر دادنت خوردی اول صبح؟
آرام دستانش را پشت کمر در هم می پیچاند
بحث کردن هم با او خوش می گذشت
کلا با سردار همه چیز خوش می گذشت نمی داند حکمتش چیست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون گلم😍

آماریس ..
2 ماه قبل

به به دست مریزاد
رمانت عالیه😍

تنها
تنها
2 ماه قبل

ممنون عزیزم بابت پارت های زیبا و نفس گیر
فقط معلوم نشد عبیر چرا آرام صدا زد؟
چون اگر مطلب مهمی بود حتما اشاره میشد بهش

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x