رمان آزرم پارت ۴۲
دستم میل به چنگ زدن سینه ام دارد
جمله اش اکو می شود در منافذ مغزم《بدجور عاشقمی 》
درب سمتم گشاده می شود که ناگهانی چشمانم باز می شود و نگاهم به قامت رعنایش می افتد
دستش سمت منه لخت دراز می شود
اگر سردار چند روز پیش بود با قلدری می گفت
《منتظر کارت دعوتی؟》
بدون گرفتن دستش رو می چرخانم و سعی می کنم چشمم به چشمش نیفتد
دستش را پس زده ام و تا جایی که من او را میشناسم عصبی می شود
ریموت را فشار می دهد و من با تعجب کوچه ی سنگ فرش بن بستی که از هر طرف پیچک اطراف دیوار خانه ها را فرا گرفته می نگرم
مثل اینکه امروز زیادی سرخوش است که
انگشتانم را ما بین انگشتانش جا می دهد
می رود و من هم پشت سرش کشیده می شوم
بالاخره زبانم گشاده می شود
– اینجا کجاست؟ … برا چی اومدیم؟
روبه روی درب ساده خانه ای می ایستد
پیچک هایی که احاطه اش کرده اند اجازه دیدن داخل را نمی دهند
بدون رها کردن دستم دسته کلیدی از جیب شلوارش خارج می کند و درب را می گشاید
درب را هل می دهد و عقب می ایستد
با دست به درون خانه اشاره می کند و من متعجبم
– اینجا … منطقه امن … برو تو
این و آن پا کردن جایز نیست؟
خانه؟ … ما خیلی وقت است باهم انقدر تنها نشده ایم
بازهم جنگی میان آرام عاقل و آرام بنده ی احساس در می گیرد
یکی می گوید نرو تو … سردار که مانند پسرهای خوب دور نمی ایستد
دیگری می گوید چطور دلت می آید؟ او تورا به منطقه امنش آورده لعنتی
بازهم احساس کودنم عقل بیچاره ام را لگد می کند و قدم می گذارم در حیاط یک آپارتمان
از آپارتمان های سر به فلک کشیده درون کوچه و از سنگ فرش بودنش میشد به نو بودن محله پی برد
پشت سرم داخل می شود و درب را می بندد
چشمان کنکاشگرم را می چرخانم
– منطقه امنت یه آپارتمان بلنده؟ … اینجا که پر از آدمه
گام بر میداریم سمت درب شیشه ای لابی
– اینجا جای زندگیه آرام … نه اون خونه درندشت که هزارتا نره خر با اسلحه دورشو گرفتن
می خواهم اعتراض کنم که خب مرد مومن چرا از آن خانه کذایی نمی روی؟
با دیدن پیرمرد تپلی بامزه درون لابی سخنم را می خورم
– سلام آقا
سردار سری تکان می دهد و من را همراه خودش می برد سمت آسانسور
با دندان های ردیف جواب پیرمرد را می دهم
او که بزرگ تر کوچکتر حالیش نیست قلب پیرمرد گرد و بامزه می شکند یک وقت
– سلام …
آسانسور درست در همین طبقه است
– چقدر باحال بود … سرایداره؟
دکمه ۸ را می فشارد
لعنتی درب که بسته میشود تازه میفهمم چه غلطی کرده ام
چشمان خمار درون آینه گویای خبطی که کرده ام اند
بی توجه به منی که خلقم تنگ شده سر تا پایم را رسد می کند
از آن نگاه ها که هزار حرف پشتش است
دستی به مانتوی دکمه دار ساده ام می کشم از استرس
– چته؟ … اولین بار نیست با من تنها میشی که کپ کردی
چشمانم گشاد می شوند و این اتاقک لعنتی چرا نمی ایستد
نگاهم را روی زمین می دهم
– آرام
خدا بکشد این لحن صدا زدنت را
من را هم بکشد که این گونه خودم را اسیر و امیر تو کرده ام
بالاخره آسانسور لعنتی گشوده می شود که سریع خارج می شوم
هیبتش را پشت سرم حس میکنم
تنها یک واحد در طبقه است
– آرامِ دریده رو می خوام الان دختر صالح
نفسم می برد
آرام دریده؟
بگویم او مال وقتی بود که تو دوری می کردی و من غمم نبود؟
چرا ترسناک رفتار می کند؟
مردی که من میشناسم پی عاشق تر کردنم نبود
– برای چی اومدیم اینجا؟
نگاهش به من است و حواسش پی باز کردن قفل
– می خوام بکشمت … نمیای؟
چشمانم در حدقه می چرخند
باید بزنم کانال مسخره بازی تا این حس ترس و وحشت و عشق و بی نفسی نابودم نکرده
– همین الانم دلیل کافی برا برگشتن دارم پس اذیت نکن بگو چرا اومدیم؟
فشار کمی به در وارد می کند
– مزه کیکت بدجور رفته زیر زبونم … آرام من خیلی وقته غذای درست و درمون نخوردم
ابروهایم بالا می رود و هنوز وارد نشده ام
غذا؟
– یه شام مهمون کن … خودم می رسونمت
قلبم می ریزد
چقدر تنها شده بود مرد من
فقط غذا؟
همین؟
سردار دودوزه باز نیست
اگر چیز دیگری می خواست واضح می گفت و اگر قبول نمی کردم شده به زور انجامش می داد
آخی سردار دلش یه زندگی عادی و آروم میخواد با عشقش ممنون گلم 😍
پسر خوبیه ☹️
فدات❤
آخی سردارم بیچاره چقدر دلم براش سوخت فقط یه چند ساعت میخواست بی دغدغه بدون فکر انتقام مثل دوتا زوج عاشق کنار آرامش باشه وچقدر تلخ 🥹🥹کاشکی زودتر به آرزوشون وبه بودن کنارهم برسن مرسی ساحلم مثل همیشه عالیییی بود
سردار یه شخصیت خوب با یه دنیای سیاهه منم نه می تونه خوب باشه نه می تونه بد
فدات خوشگلمممم❤
چقدررر این دو نفر گناه دارن
طفلی سردار
ممنون ساحل قشنگم بابت پارت زیبا