رمان آزرم پارت ۴۴
بی ربط میگوید
– اون یارو چی شد؟ پسر دکتر مکتره چیه؟ … گفتی چشماشو کور کردن
متعجب رو میچرخانم سمت چشمانش
– پسر محمودی؟
– همون
آهی از گلویم بیرون می شود
– نمی دونم … از وقتی اون چیزارو دربارش گفتی دیگه یه جوری ازش بدم میاد که حتی حالشم نمی پرسم … چجوری فکر اون افتادی حالا؟
از روی میز چند سیب زمینی از آنهایی که سرخ کرده بودم تا در کنار قیمه بریزم را در دهان میگذارد
– خواستم ببینم پیگیرشی یا نه … که اگه آره من بدونم و تو
پوف کلافه ای می کشم و سینی و دو بشقاب از روی آبکش برمیدارم
– من هنوز دختر بابامم سردار
قاشق و چنگال هارا هم به میز اضافه می کنم و او بدون هیچ کمکی فقط نگاه می کند
موقع برگشت از میز به سوی گاز آرنجم را میگیرد و متوقف می شوم
لعنتی داغی پوستش دارد پوستم را آتش می زند
– من با بابات فرق دارم درجریانی که
با حرص دستم را بیرون می کشم
من متنفرم از واژه بی غیرتی که ته هر کلامش به پدرم می چسباند
محتوای کلام همین است در واقع
– به جای خوب و بد کردن بابای من یه کمکی کنی هم بد نیست اعلیحضرت
رو بر میگردانم و باید موضعش را مشخص می کردم
بدون ترس در چشمانش با شجاعت زل می زنم
– منصور صالح … خط قرمز منه
سرخ شدن چشمانش را حس می کنم
عصبی شدنش را هم
او پدرم است و حتی اگر شیطان باشد باز هم من تا بی نهایت عاشقش هستم
یک جمله کوچک و یک تهدید بزرگ … نمی گذارم آسیبی به پدرم بزنی سردار
با حرص بینی اش را بالا می کشد و من زیر برنج و قیمه را خاموش می کنم
کابینت هارا زیرپا می گذارم برای پیدا کردن کف گیر … مگر می شود در یک خانه کف گیر نباشد؟
دیگر حرفی نمی زند
موضعم را نشانش داده ام … زیادی اعتماد به نفس داشت که بین او و پدرم او را انتخاب کنم … اما من …
هم خدا را می خواهم هم خرما
– توی خونت احیانا کف گیر پیدا نمیشه؟
در ظاهر نشان نمی دهم اما عکس العملش را چهار چشمی زیر نظر دارم
صندلی را عقب می کشد و با همان چشمان سرخ می نشیند
خدا لعنتت کند آرام … تمام ذوقش برای خوردن را به باد دادی
– نمی خواد قاشق هست
قانع شده قاشقی بر می دارم و سینی را به سختی پر می کنم
رسم مهمان نوازی که بردن قابلمه روی میز نبود
امروز روزی بود که هنر کدبانوییم را شکوفا می کنم و همه چیز باید روی اصل باشد
بوی برنج میپیچد و بی شک او هم فهمیده
میان میز قرار می دهم دیس را
قیمه را هم
هنوز هم سکوت است
یک سکوت که بر سرم فریاد می کشد او پر است از کینه
باید این جوی که درست کرده ام را نابود کنم
صندلی را عقب کشیده و رو به رویش می نشینم
– فقط وقتی حسودیت گل می کنه جنتلمن میشی؟ … جلوی اون عربه صندلی رو برام عقب کشیدی فکر کردم واقعا پیشرفت کردی … ولی متاسفانه می بینم نه … بده بکشم برات
بشقابش را دستم می دهد و خودش چنگال را در یک تکه گوشت درون قیمه فرو می کند
– حسودی؟ … بیخیاال آرام
بشقابش را تا خرخره از برنج پر می کنم
از آن آدم های خوش غذا است
آنهایی که کنارشان که غذا می خوری عشق می کنی
– بله حسودی … مزش چطوره قیمه؟
گوشت را که در دهانش می جود و لبخند می نشیند بر لبش
– حرف نداره
از تعریفش نیشم تا ته گشوده می شود و اشتهایم عجیب باز می شود
برای خودم هم برنج می کشم
– نوش جونت
چنان با اشتها قاشق پر می کند و در دهان می گذارد که خنده ام گرفته
از قدیم الایام همینقدر پرخور است
چند وقت است که غذای خانگی نخورده مگر؟
غمگین می شوم از روزگارمان
نه می توانم ببخشم پدری که مارا چنان نابود کرد و نه می توانم بگذارم صدمه ببیند
– نمیری پیش طلا نه؟ … اون تنهاست سردار
غذا اندکی در دهانش متوقف می شود
دوباره شروع به جویدن می کند و نگاهش را به غذایش معطوف کرده
– زندگی من براش خطرناکه … توی همون دهات سرسبز جاش خیلی بهتره
اشتهایم کور شده
قاشق را درون بشقاب می گذارم و دست زیر چانه تماشایش می کنم
مثل اینکه هیچ چیز … حتی پیش کشیدن اوضاع شلم شوربای زندگیمان هم نمی تواند او را از خوردن منصرف کند
– نگاه نکن غذاتو بخور
لب هایم به دو طرف کشیده می شود
– انقدر با اشتها می خوری که از نگاه کردن بهت سیر شدم … شکمو
از جا بلند می شوم و سمت قابلمه می روم
دیگر نمی تواند دست کم بگیرد من را
– آرام سر جدت بیا بشین بخور طلا وکیل وصی نمی خواد
گمان کرده بود می خواهم بروم؟
کف گیر یا یک قاشق چوبی که نبود مجبور بودم با همین قاشق استیل کارم را راه بی اندازم
– سوپرایز دارم برات
بشقابی بر میدارم
پس از پر کردنش سمت او بر می گردم و دندان هایم به نمایش درآمده اند
– ته دیییگ سیب زمینی
ابروهایش بالا می رود و من خوب می دانم که او عاشق ته دیگ است
ظرف ته دیگ هارا روی میز می گذارم و دوباره می نشینم
خنده دار است چشمانش که معطوف ته دیگ هاست
بدون قاشق و با دست یک ته دیگ بر میدارد و در دهان می گذارد
با همان دهان پر می گوید
– هوس کردم زوری عقدت کنم … تو هر روز از اینا برام درست کنی منم کیف کنم
بالاخره خنده ام رها می شود
– زرنگی؟ … امروز چون خیلی وقته غذا خونگی نخوردی بهت اوانس دادم … وگرنه دیگه از این خبرا نیست که بشینی رو صندلی و کمک نکنی
سعی میکنم آن واژه منحوس را از بین بحث هایمان خارج کنم
عقد … دور از ذهن است
خیلی دور
– میرسه آرام … اون روز میرسه … از در بیام تو … بعدِ اعمال شاقه بوی غذا بیاد
عمیق می شود نگاهش و من زل زل می نگرم
مالش می دهد قلبم را
– یه راست بیام تو آشپزخونه
دست دراز می کند و فر موهایم را دور انگشت اشاره اش می پیچد
مردمک چشمانش تا ته روحم را می بینند
انگار از افکارش حرصی می شود که آن حرکت هیستریک همیشگی اش انجام می دهد و محکم لب زیرینش را داخل دهان می کشد
– میرسه اون روز
عقب می کشد و بیخیال به خوردن ادامه غذایش می پردازد
نزدیک است که به سکسکه بیفتم
چرا انقدر کم ظرفیت شده بودم؟ … انقدر بیچاره
با دست های لرزان لیوانم را از آب پارچ پر می کنم
سر می کشم تا شاید مغز داغم خنک شود
میلی به خوردن غذایی که بویش دیوانه وار می رسید دیگر ندارم
او بخورد و من فکر کنم
فکر کنم چگونه می توانم به این رابطه سرانجامی بدهم
یک رابطه که درست روی گسل بنا شده
مستحکم است … خیلی هم مستحکم است اما زمین لرزه ها قوی تر اند
صدای زنگ موبایل بیرون می کشد من را از افکار نابه سامانم
تلفنم روی میز روشن شده و زنگ می خورد
یک اسم عجیب … بابا
کاش کسی یا چیزی باعث جداییشون نشه ممنون گلم 😘
هنوز به یک سوم داستانم نرسیدیم خیلی اتفاقات خواهد افتاد😔😂
واااای نگوووو ساحل جون
اینا از هم جدا نشن گناه دارن
آخ که چقدررررر قشنگ به تصویر می کشی تمام جزئیات
ممنون ساحل جونی
ممونم عشق❤