نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۵۸

4.2
(5)

آرام:
باد بسیار سردی کمرم را نوازش می کند
به زور چشمانم را باز میکنم … پنجره باز است
ملافه از روی کمرم کنار رفته و دلیل سردی کمرم همین است
حس عجیبی دارم … یک حس متفاوت
من دیگر آن دختر چند ساعت پیش نبودم … انگار که یک شبه بزرگ شده باشم
لبخند بر لب دارم و بر می گردم … لبخند لعنتی خشک می شود
کجاست؟ … هنوز هوا روشن نشده از خواب بیدار شده؟
نیم خیز می شوم و هیچ دردی حس نمی کنم
او زیادی لطافت خرجم کرده بود
صدای ضعیف و خجالت زده ام بلند می شود
– سردار
هیچ پاسخی نمی آید و من نمی خواهم به احتمالات بد فکر کنم
بدن برهنه ای که تمام اتفاقات چند ساعتِ گذشته را یادآوری می کند را چکار کنم؟
لباس می پوشم و هنوز هم خبری از سردار نیست
کمی … فقط کمی استرس میگیرم … شاید هم کمی غمگینم
من … نیاز داشتم در چنین لحظه ای کنارم باشد
ویلا در سکوت فرو رفته و من با تومانینه پله هارا طی می کنم
چشمانم دور تا دور ویلای ساکت را می چرخند
صدای تق تق از آشپزخانه می آید … خوشی همه ی وجودم را فرا میگیرد
به گام هایم سرعت می بخشم و همه چیز خوب است تا زمانی که به آشپزخانه می رسم
همان زن لعنتی است … همانی که سردار اینجا آورده
بر میگردد و بر عکس هر زمان دیگری هول نمی کند
همه چیز عجیب است … عجیب و رعب انگیز
با اعتماد به نفس نگاهم می کند و من هیچ متوجه نیستم
– خانم چرا بیدار شدین؟ … هنوز صبح نشده
چشمانش ترسناک است … وجودش ترسناک است … نبود سردار وحشتناک است و کاش کسی توضیح دهد چخبر است
– این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟
با چشمان سردش خیره خیره نگاهم می کند … دستان مشت شده اش را می بینم و یک گام عقب می روم ناخودآگاه
– برید بخوابید لطفا من به کارا می رسم
ترسیده ام و صدایم بلند می شود
– سردار کجاست؟
بی توجه به من حرف خودش را می زند … نفرت از کلامش می بارد و من میفهمم
– آقا گفتن از اتاقتون بیرون نیاید … بفرمایید بالا لطفا
پلکم می پرد … چه شد؟ … چه گفت؟ … در اتاق بمانم؟
– اینجا چخبره؟
با همان نگاه پر از نفرت نزدیک می شود و من می ترسم
دخترک درونم وحشت می کند
نه نه سردار نمی تواند با من چنین کند … او من را اینجا نگه نمی دارد نه
سمت درب می روم و فقط می خواهم از این زن هراس انگیز دوری کنم
دستگیره را پایین می کشم اما درب باز نمی شود … دو باره و سه باره … قفل است
قفل است و گویی سقف ویلا روی سرم آوار می شود
سمت پنجره ها می دوم و نفس هایم منقطع است
ضربان قبلم روی هزار است
لطفا باز باشند … لطفا
پنجره ها نرده دارند … نرده دارند …خدا بکشد من را نرده دارند
بدنم به لرزش افتاده و صدای نحس زن از پشت به گوش می رسد
کاش کر بشوم و نشنوم … کاش او لال بشود و نگوید … کاش
– فکر کردین پدرتون به سزای اعمالش نمی رسه؟ … فکر کردین همیشه دور دست شماست؟ … فکر کردین بقیه خدا ندارن؟ … دنیا فقط دست شماست؟
تمام جانم به لرزه افتاده و روح درونم فریاد می زند نه … نه آن چیزی که فکرش را می کنی نیست آرام نه … سردار با تو چنین کاری نمی کند … میداند چقدر عاشق منصور صالح هستی … او چنین کاری نمی کند آرام
– فکر می کردین کسی نیست که تقاص پس بگیره ازتون؟ … همه مثل من بی کس و بیچاره نیستن که دخترشو به کام مرگ بفرستین و هیچ کاری نکنه … بفرمایید توی اتاقتون
چه میگوید این لعنتی؟ … چه دارد می گذرد به من؟… این چه شب نحسی است دیگر؟
ناگهان ذهنم به کار می افتد
من … شمال … کاناپه … سرداری که نیست … این زن کینه ای
سلول به سلولم به فغان می آیند
او می خواهد انتقام بگیرد … می خواهد انتقام بگیرد و منِ احمق را در کنج این خرابه زندانی کرده
استخوان هایم به درد می آیند … تک تک ماهیچه هایم منقبض می شوند
دیگر صدای آن زن لعنتی را نمی شنوم … نمی شنوم و دور تا دور ویلا را با فریاد می گردم … تلفن همراهم هم نیست
دستگیره ی درب هارا مانند دیوانه ها می کشم و نامرد ها باز نمی شوند … باز شوید … خدا لعنتتان کند باز شوید … پدرم در خطر است باز شوید بی احساس ها
پنجره ها را باز می کنم و نرده های فلزیشان گویی گلویم را فشار می دهد
جیغ و فریاد دردآلودم در سرتاسر این قصرِ اژدها پیچیده و می رسم به آخرین درب
دستگیره را می کشم و این بی وجود هم باز نمی شود
صدایم از شدت جیغ های وحشتناکم گرفته و بالاخره گریه ی پر صدایم بلند می شود
من خودم را در یک سینی نقره ای تقدیمش کردم و او چه دارد می کند؟ … من حرمت تنم را شکستم تا او آرام بگیرد
من خودم را …بدنم را … قلبم را … همه را دادم شاید ببخشد
همه اش نقشه بود؟ … لمس های امشبش؟ … زمزمه هایش درون گوش هایم؟ … حال خوشش … حال خوشم … همه نقشه بود؟
همه نقشه بود تا من را زندانی کند و سر وقت پدرم برود؟
من دخترانگی ام … بکر بودنم … همه و همه را به پایش ریختم و او …
لعنت به عاشق شدنِ نحست آرام … لعنت به سرداری که برایش میمیری … لعنت به آرامی که خودش را تقدیم سردار کرد … لعنت به روزی که سردار را دیدی … لعنت به امشب … لعنت به آن کاناپه ی شوم … لعنت به منصور صالح … لعنت به جای چنگ هایی که روی تنت به جا گذاشته … لعنت به خون مردگی های گردنت … لعنت به عاشق شدنت دختر
روی زمین سقوط می کنم و زانو های بی نوایی که در شکمم جمع می شوند و دست های بی کسی که روی گوش هایم می نشینند و دهان و زبانِ بی اختیاری که یک بند فریاد می کشند … گویی ستون های زندانِ من می لرزد و آن زن فقط نگاه می کند
نگاه می کند دخترِ بی نوای صالح را … من را … دخترک احمق و رنجور صالح را
داد میزنم با صدایی که دیگر نا ندارد
– خدااااا …. خداااا باباممم … خدایاااا باباممممم … خدایاااا گناهاش پای منننن … خداااا
خدایا می شنوی؟ … می شنوی صدای من را … منی که سال ها پیش فریاد زدم آرازم را نجات بدهی و ندادی
قهر کرده بودم … قهر کرده بودم تو قهر نکن … تو خدایی … خدایا نگذار بی پدر شوم
اصلا می شنوی؟ … ناله های من را می شنوی؟
مگر من بنده ات نیستم … مرا آفریدی برای رنج کشیدن؟ … خدایا پدرم را نجات بده
خدایا سردار رحم ندارد … مروت ندارد … پدرم را نجات بده
یک بار … فقط یک بار کمکم کن … به خودت قسم این بار بی خدا ترین فرد روی زمین می شوم اگر پدرم را هم بگیرد
نا ندارم من دیگر … نا ندارم و فقط می توانم زمزمه کنم
– خدایا بغلم کن …
____________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 دقیقه قبل

اشکم 😢😭😭دراومد بیچاره آرامم دلم به درداومد حقش نیست کاشکی سردار منصرف میشد میدونم حق داره ولی آرام وعشقش چی اون قلب آتیش گرفتش چی نابود میشه اگه باباشو از دست بده اونم بدست عشقش سردار نباید همچنین نامردی درحق آرام کنه 😭😭😭😭😢😫

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x