رمان آزرم پارت ۶۰
آرام نایی دیگر برای گریه کردن ندارد … نایی برای حتی دعا کردن … نایی برای تقلا … نایی برای ضربه زدن به درهای بسته
خسته و بی حال همانطور تکیه داده به در نشسته و پاهایش را در شکم جمع کرده
او کسی جز خودش را ندارد
سر بلند می کند و نگاهش را می دوزد به زن خدمتکار که با حالی بدتر از خودش روی زمین نشسته
این زن می خواهد قوی باشد … می خواهد کینه ای باشد … می خواهد دختر صالح را آزار دهد همانطور که صالح دخترکش را آزار داد
اما افسوس … نمی تواند … نمی تواند آنقدر بد باشد … دلش برای کبوتر بال و پر شکسته ی رو به رویش می سوزد … آقای این خانه به اندازه ی کافی رنجانده او را … فکر نمی کند دیگر زخم خودش کاری کند … زخم های که قرار است بزند در برابر زخم سردار شاهرخی هیچ است
-دخترت چیشده؟
آرام با صدایی که از گلویش در نمی آید می گوید و اشک چشمانش خشک شده
لب های زن روی هم فشرده می شوند … صدای سایش دندان هایش به گوش آرام می رسد
– مرد
قلب آرام دارد از سینه اش بیرون می زند … دستگاه عصبی اش گویی مختل شده دخترک
– چرا؟
زن غم زیادی را متحمل می شود که دستش روی سینه ی خود چنگ شده … می خواهد سینه اش را از هم بدرد بلکه این غم رهایش کند
– نخواست ناموسش لکه دار شه … خودشو از …
نفسش بند آمده و تلاش می کند تا ادامه دهد و آرام تماما گوش شده
می داند اگر بشنود قلبش آتش می گیرد … می تواند حدس بزند حتی … اما نمی داند چرا اصرار به شنفتن دارد؟
– خودشو از بالای برج پرت کرد پایین
آرام به سکسه می افتد … سرگیجه می گیرد و اگر ننشسته بود قطعا حال سقوط کرده بود
– صالح … فرستادش دبی … دختر بی کس و یتیم منو به کام مرگ فرستاد
زن،های های گریه می کند و آرام همراهش … صدای ناله های زنانه سرتاسر ویلا را فرا گرفته … ناله های دو زن … یکی غمِ مرگ فرزند دارد و یکی غمِ نجاتِ پدر
زن خدمتکار پیشانی اش را به زمین تکیه می دهد و صدای گریه اش بلند تر میشود
– حتی یه تار موشو کسی ندیده بود … هیچ نامحرمی تا به حال بیشتر از گردی صورتشو ندید … دخترم اونجا خیلی خجالت کشیده حتما … خیلی اذیت شد حتما … می تونی تصور کنی دختر صالح؟ … می تونی تصور کنی آرام صالح؟ … میخواستن تجاوز کنن به دختر ۱۶ ساله ی من … خدا ازتون نگذره
آرام زار زار روی زانو هایش اشک می ریزد
می خواهد بگوید کاش من جای دخترت بودم … کاش من جای آن بچه ی ۱۶ ساله بودم … کاش من رنجش را می کشیدم … اما نمی تواند … حتی نمی تواند تصور کند
خدا لعنتت کند منصور صالح
– روزی هزار بار توی آتش جهنم خاکسترش کنن و زنده اش کنن قلب دختر من آروم نمیشه … قلب پاره پاره ی من آروم نمیشه … جونم آتیش گرفته … تو خودت زنی … می فهمی تجاوز یعنی چی … آخخخ دخترممم … دختر یتیمم … اگر باباش بود نمیذاشت اینطوری بشه
آرام می خواهد بمیرد … همینجا بمیرد انگار که هیچوقت به دنیا نیامده … نه دختر صالح است نه معشوق سردار
بگویید آرام از خجالت و شرم گناهان پدرش جان داد … بگویید آرام از عفونت زخم های عمیق سردار جان داد … بگویید آرام پس از رها کردنش روی تخت با بدن برهنه اش جان داد … بگویید آرام از شدت خجالت از این زن داغ دیده جان داد
روی سنگ مزارش بنویسید مرد تا پدرش نمیرد … مرد تا سردار خون پدرش را نریزد
با گریه صحبت می کند شاید زن را کمی تسکین دهد … شاید از خطاهای پدرش کم شود
– ببخشید … خیلی خجالت زده ام … می خوام بمیرم … خیلی خجالت می کشم ازتون … ببخشیددد … ببخشییید
زن بلند می شود و اشک هایش را پاک می کند … با یک حالت عصبی
– مردنت دختر منو از زیر خاک بلند نمی کنه … لازم نیست
به سمت سرویس بهداشتی می رود و نگاه سرخ آرام زوم یک نقطه می شود
تلفن همراه زن روی زمین جا مانده
نور امیدی در دلش روشن می شود … نمی داند چگونه به سمت موبایل خیز بر میدارد
تلو تلو می خورد و صدای آب می آید … نمی گذارد … نمی گذارد این خون ریزی ادامه داشته باشد
نمی گذارد خون های بیشتری ریخته شود … نمی گذارد صالحِ دیگری زاده شود و نقشه ی انتقام از سردار را بکشد
نمی گذارد خون پدرش ریخته شود … او هنوز فرصت جبران دارد
نمی تواند بگذارد با این حقارت و کثافت از دنیا برود
دکمه ی روشن را می فشارد و رمز تلفن امیدش را نا امید می کند
صدای آب قطع نشده و همین که می خواهد گوشی را کنار بگذار فکری به ذهنش می رسد
گفته بود دخترش ۱۶ سال داشت؟
سال تولد دخترک را جای رمز وارد می کند
باز می شود … تلفن باز می شود و اشک های آرام این بار با شوق می ریزند
تنها کسی که می تواند به دادش برسد اکنون … یزدان است
چه خوب که شماره تلفن ها در ذهنش می مانند
یک بوق … دو بوق … سه بوق … صدای آب همچنان می آید
– جواب بده … تروخدا جواب بده یزدان … خدایا جواب بده لطفا
– بله؟
دستش ناخودآگاه از خوشی روی دهانش می نشیند
– یزدان … یزدان منم آرامم
– آرام … تویی؟ … چرا گریه میکنی؟ … شماره ی کیه؟
بینی اش را بالا می کشد و سعی میکند گریه نکند … یزدان تنها کورسوی امیدش است … اگر کار از کار نگذشته باشد
چقدررررر غم انگیزززز
واقعا منصور صالح حقشه هربلایی سرش بیاد
ولی آرام گناه دارررره
😥😢
وای دلم رفت💔
خیلی قشنگگگ بود، معجزه کردی دختر
داستان به شدت داره جذاب و هیجانی میشه.
قلبمی❤
خیلی زیبا توصیف بیان میکنی آدمو به عمق احساسات میبری احسنت برتو عالیه دلم درد گرفت براهمشون چه تاوان وتقاص سختی دارن میدن وچه آتش ملتهبی دارد این عشق 🥲😣
من بیشتر با قلبم می نویسم تا مغزم
از این که احساساتتونو به غلیان در میاره خوشحالم
مرسی از انرژی مثبتت❤