نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۷۱

4.4
(58)

آرام:
درب خانه را باز می کنم و پلاستیک های مواد غذایی را که روی زمین گذاشته بودم را بر میدارم
– آهو … آهو بیا کمک اینارو بیاریم تو
صدایی نمی آید و گمانم آهوی درس نخوانم دوباره روی کتاب خوابش برده … شکوه هم که خداراشکر اصلا جزو زنده ها به حساب نمی آید
کفشم را از پا خارج می کنم و غر زنان وارد می شوم
– من بهش میگم بشین بخون میخوابه … آهووو
راه روی کوچک خانه ی نقلیمان را طی می کنم و سرم که بلند می شود آه از نهادم بلند می شود
کیسه هارا زمین می گذارم و سیگارِ کنج لبش خانه ی زیبایم را به گند کشیده
سرش کج می شود و چشمان خمارش چنان با نفوذ نگاه می کنند که حس می کنم درون جسمم را می بیند
کت چرم مشکی رنگی که به تن زده عجیب با دلم بازی می کند … و من … وقیحانه اعتراف می کنم که در این دو روز مانند دیوانه ها دلم برایش تنگ شد
چه از سردار انتظار داشتم؟ … او دیر یا زود پیدایم می کرد
نگاهمان با هم مخلوط می شود … نگاه من غم دارد و نگاه او دلخوری
من فدایی نبودم که در هر شرایطی کنارش بمانم … من سنگ نبودم که نرنجم … من آرامم ‌… همینقدر نحیف اما قوی
– بی اجازه وارد خونه ی کسی شدن اصلا جذاب و کاریزماتیک نیست
دود سیگار را به لعنتی ترین حالت ممکن بیرون می دهد
– می تونم ازت شکایت کنم
دلخوری نگاهش بیشتر می شود و من سعی می کنم قوی به نظر برسم … نگذارم احساساتم یک زن عاشق احمق جلوه ام دهد
– به جرم ورود بی اجازه به خونه ی یه خانم … پس بهتره بری چون نمی خوام اینکارو بکنم
عجیب است این آرامش موجود در گفتارم … کلماتم تیز اند اما برنده نه … من دلتنگش بودم و این دلتنگی درون حرف هایم هم پیداست
کجا بودن آهو و شکوه را فراموش کرده ام گویی … نمی پرسم کجا هستند؟
از جا بلند می شود و قربان صدقه ی قد و بالایش می رود آرام شیدای درونم … آسمان به زمین بیاید … زمین به آسمان برود … هرچه شود … او تا آخر دنیا مرد قدبلند من است
نزدیک تر و نزدیک تر که می شود گویی قلبم آرام تر و آرام تر می شود
صدای زمخت دورگه اش پلک هایم را روی هم می گذارد
– خونه ی تو … کنار منّه
باز هم نزدیک تر می شود و آرامک من آشوب می شود
– جای تو … بغل منّه
عکس العملی نشان نمی دهم و او عوضی گونه دستی که لا به لای انگشتان کشیده اش سیگار نیمه تمامی مانده است را دور کمرم می گذارد
ستون فقراتم هم انگار برای قرار گیری استخوان های دستان او تراشیده شده بود
حکایت عشق کردن تن ابلهی که به بدن سفتش کوبیده می شود دردناک است
– سر تو … جاش روی بالشت منّه … تن تو … جاش زیر تن منّه
دستان بی حرکتم ناخودآگاه روی بازوی برآمده اش می نشیند … او یک مرد عوضی است … مردی که فقط با چند کلام ساده زنی باهوش چون من را فریب می دهد
– تو … همه‌ چیزت … هرچیزی که بهت مربوط میشه … مال منّه
می گوید و من از نگاه کردن به چشم هایش هراس دارم … باید زودتر برود … نباید با قلب ساده ی من انقدر بازی کند … نباید از این عاشق ترم کند … نباید
در کسری از ثانیه خم می شود و روی لب هایم اشراف پیدا می کند و لب ها با دلتنگی پس از روزها جنگ و ناسزا همدیگر را می بلعد
می بوسد و می بوسم … لب ها از هم عذر خواهی می کنند … لب های من می بوسند تا عذر بخواهند که نام متجاوز را به او دادند … لب های او وحشیانه تر می بوسند و عذر می خواهند که به نام زنی غیر از آرام به حرکت درآمدند
ما چندین روز است که یکدیگر را به بدترین شکل زخمی کردیم و حال به بدترین شکل یکدیگر را می بوسیم
نفس میزند و نفس می زنم … برآمدگی لب بالایم را به دهان می کشد و من ضعف تمام جانم را میگیرد
دست زیر ران پایم چنگ می کند و لحظه ای دهانش را فاصله نمی دهد … ما بی جنبه ترینِ عالم بودیم
کمرم چنان به دیوار کوبیده می شود که استخوان هایم صدا می دهند و سردار که این چیز ها حالی اش نیست عمیق تر می بوسد … وحشیانه تر … دلتنگ تر
صدای چرخش کلید می آید و من مانند جن زده ها نفس نفس زنان عقب میکشم و سر سردار همراهم کشیده می شود … سیر نشده … اصلا برای سردار سیر شدن معنایی ندارد
– آرام اومدی؟
قبل از اینکه خواهر چشم و گوش بسته ام از راه برسد و چنین صحنه ی بدی را ببیند بدن و صورت سردار را عقب می زنم
نمیدانم چه زمانی آن سیگار بین انگشتانش روی زمین‌ افتاد
خودش عقب می رود و محکم درون موهایش دست می کشد تا خودش را پیدا کند
صدای حیران و سرگشته ی آهو از نزدیک تر می آید این بار
– آرام …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

خوبه خودشونم میدونن بی جنبه هستن فکر نمیکرد به این زودی کارشون به عشقبازی برسه😉

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x