رمان آزرم پارت ۷۸
کش موهایم را باز می کنم تا موهای بیرون زده را هم درون آن فرو کنم
همانطور که مشغول بستن و سفت کردن فر های پیچ در پیچم هستم جواب آهویی که چشمانش جایی پیرامون آن ظرف شکسته را می نگرد را می دهم
– چیزی نیست دستم خورد افتاد شکست نترس خوشکلم
– سردار کجا رفت؟
دسته جاروی کنار یخچال را بر میدارم و تکه تکه های شیشه را درون خاک انداز میریزم
– زنگ بهش زدن رفت … برو بخواب منم الان میام
لیوانی را زیر آب سرد کن یخچال پر می کند می نوشد … لیوان خالی را روی سینک ظرفشویی قرار می دهد و من همچنان مشغول جمع کردن خرابکاریِ سردارم … از خود بیخود که میشد دیگر هوش و حواس دست و پای بلندش را نداشت
– باشه … زود بیا … دیوونه شده با خودش می خنده!
آهو هم متوجه شده دیوانه شده ام گویا … درست کردن زندگی ویران شده ای که هر ذره اش جایی افتاده واقعا سخت است … گمانم دیوانه ام هم کرده باشد … سردار که دیگر دارد خودش را هم گم می کند
تازه فرصت پیدا میکنم به عمق فاجعه فکر کنم … او آن شب نحس آنجا بوده!
من درون اتاق گوش هایم را گرفته بودم که صدای التماس های زجر آور روزبه را نشنوم اما سردار همه را شنیده
من با گوش هایم شاهد مرگ غریبانه ی روزبه شدم … من هم مقصرم!
شاید اگر جلو می رفتم پدرم منصرف میشد … اما من مانند دخترانِ ترسوی احمق فقط گوشه ی اتاقم کز کردم
مگر چند سالم بود اصلا؟ … دخترکی بودم که هنوز تولد ۱۸ سالگی اش را نگرفته بود
شیشه هارا درون سطل زباله خالی می کنم
غم سردار هیچ جوره آرام نمی شود … اگر ندیده بود می توانستم کاری کنم … اما چیزهایی که او دیده …
مرگ بر تو صالح! … مرگ بر من که دختر توام! … مرگ بر سردار که انقدر دوستش دارم!
مرگ بر همه ی ما!
از آشپزخانه خارج می شوم … سمت اتاق گام بر میدارم که در تاریکی نوری به چشمم می خورد
نور گوشی است … گوشی اش را روی میز جا گذاشت سردارِ شلخته!
راه کج می کنم به سمت موبایل روی میز که زنگ می خورد گویا … روی بی صداست
خصوصی؟ … سردار همه اش برای من است خصوصی دیگر چه چرت و پرتی است
خم می شوم … نام هک شده روی شماره … نام یک … نام یک دختر است! … ساحل!
انگار چیزی درون قلبم می شکند و تیزی هایش نقطه به نقطه ی قلب ماهیچه ای ام را خراش می دهند و از هر نقطه خون می چکد
نمی دانم با چه منطقی اما همین که می خواهم آیکون سبز رنگ را لمس کنم قطع می شود … لعنت … لعنتتت!
بُعد عاقل درونم می گوید:بس کن آرام این کار در شان تو نیست … تلفن همراه یک وسیله ی شخصی است
و بعد حسود و وحشیِ درونم می گوید: تمام او برای توست … حق توست … مال توست!
گوشی را روی میز پرت می کنم و حس مرگباری دارم
یک حس عجیب … یک حس اضطراب … از آن حس هایی که معده ات را در هم می پیچد … حس می کنی روده هایت در حال پیچیدن دور بقیه ی اعضای درونی ات اند
ساحل!؟ … او کیست؟ … در هیچ کجای زندگی سردار ساحل نامی ندیده ام
در شرکت ساحل نام وجود ندارد … در خانه اش خدمتکار ساحل نامی نیست
کیست این شماره ی منحوس؟
نمی خواهم مانند این زنانِ بی سواد و عقب مانده شماره را بردارم و پیگیر باشم … اما … اما … آه خدایا نمیدانم چه کنم!
– آرام بیا دیگه
صدای آهو از این منجلاب بیرونم می کشد
از آن گوشی فاصله می گیرم … انگار که شیء خطرناکی باشد
– اومدم … اومدم!
رها می کنم چون می ترسم … می ترسم آن شماره ی لعنتی را بگیرم و چیز های خوبی نشنوم
کنار آهو جا میگیرم و او سفت بغلم می کند
انگار که یک جسمِ بی رحم سنگین رویم خیمه زده باشد و گلویم را فشار میدهد،نفسم در حال بند آمدن است
دارم خفه می شوم … از حسادت دارم خفه می شوم
خودم را دلداری می دهم … همه ی عالم می دانند سردار کشته ی آرام است … همه می دانند
او فقط و فقط من را می خواهد … خودش گفت … خودش همین امشب گفت مانند یک حیوان با وفا می خواهد مرا!
بوسیدن هایش … لمس کردن هایش … حتی داد و فریاد هایش … همه و همه اوج خواستنش را فریاد می زنند
امکان ندارد آن زنیکه ی ساحل نام شخص مهمی باشد … امکان ندارد! … امکان نداااااارد!
_________________
راوی:
درب باز می شود و سردار داخل!
صدای هق هق آرام و دخترانه ی ساحل در اتاق مخصوص رئیسِ کارخانه پیچیده
سلیم با شنیدن صدای در دست از روی چشمانش بر میدارد و نگاهش می رود تا برسد به رد خونِ روی کناره ی تیشرت سبز لجنی سردار … باز چه کار کرده؟
ساحل سریع بلند می شود و می دود به سمت سردار … پا بلند می کند با آن قد بلندش و محکم خودش را درون بغل سردار می اندازد
– سردار … ببابام!
می گوید و هق می زند و شامه اش قوی و قوی تر عمل میکند
همان بوی زنانه … همان بوی لیموی سرد … همان بو را دوباره می دهد
پیش آن دخترک بوده؟ … همانی را که به ساحل ترجیحش می دهد؟
سلیم سریع رو میگیرد و با کف دست آهسته به پیشانی خود می کوبد … آرام اینهارا بفهمد سردار را زنده به گور می کند و حتی سلیم هم این را می داند
سردار نمی داند چه کند … این دخترک مظلومی که گویا پدرش مفقود شده و دارد زار زار گریه می کند را پس بزند؟ … مخالف مردانگی نبود؟
حتی اگر دختر غریبه ای هم چنین تحت فشار باشد این مخالف مردانگی است که پسش بزنی!
چه کند دست دور شانه ی ساحل بپیچد آن هم وقتی هنوز بوی آرام را می دهد؟ … مانند مردانِ عوضی شده که چند زن را با هم اداره می کنند … خودش هم حالش دارد به هم می خورد
قبل از اینکه موفق شود تصمیم بگیرد ساحل عقب می رود و سردار فرصت پیدا می کند بشیند
سلیم دیگر طاقتش طاق می شود
– ساحل یه دقیقه گریه نکن ببینم چیکار می تونیم بکنیم داری عصبیم می کنی!
سردار اما امشب آرام است … سلطانفر، پدر ساحل،رئیس کارخانه، گم شده … خب گم شده که گم شده!
ای جانم سردار آرامه نمیدونه اوج طوفان در انتظارش 😂😂😂😂خدایا یعنی واقعا من طاقت دیدار آرام وساحلو ندارم خودم نفسم قطع شد وقتی آرام نام ساحلو دید چه برسه به فهمیدین رابطه ای با سردار داره حضرت عزرائیل هم جلودارش نیست 😁🤣🤣🤣🤣
یکی از دلایلی که تا الان آرام و ساحلو رو به رو نکردم اینه که نمی دونم حس و حالت آرامو چجوری توصیف کنم یا اینکه چه بلایی سر سردار میاره رو😂😂
😂😂😂خواهر رونکن صلاح نیست رو کنی 😅🤣🤣🤣
قیامتی میشه😂
سردار ارامه ولی با جا گذاشتن گوشیش آرامش آرام رو گرفت خدا به فریاد سردار برسه
ممنون ساحل جان امشب دیر پارت دادی آشوب نداری امشب؟
دقیقااا
من زود فرستادم متاسفانه ادمین دیر قرار داد
آشوبم چرا دارم نمی دونم چرا نذاشته ادمین دوباره فرستادم احتمالا تاصبح بذاره 😁❤
تا آشوب نیاد خوابم نمیبره
❤❤❤
برو بخواب به این فکر کن فردا دوتا پارت ازش می خونی یکی صبح یکی شب 😁😂
هنوز نیومده😑
ایشالا که میاد 🤦🏿♀️