رمان آزرم پارت ۷۹
ساحل سعی می کند کمتر زار بزند و سلیم چپ چپ نگاهش می کند
حتی اوهم ساحل را دوست نداشت … فقط دلش برایش می سوخت … ساحل در زندگی سردار جایی ندارد … سردار … او فقط آرام را می خواهد … این را هیچکس بهتر از سلیم درک نمی کند
سردار مانند همیشه پاهایش را از عرض باز کرده و آرنج یک دستش را روی دسته ی مبلِ اداری قرار داده و با انگشت اشاره و شست همان دست پیشانی اش را ماساژ می دهد
به این فکر می کند که دوباره نقطه ضعف دست آن لعنتیِ زیبا داد … دیگر هرکاری می کند و سپس با یک بغل عاشقانه همه اش را می شوید
سلیم با آرنج به پهلویش می کوبد
– به نظرت کار کی می تونه باشه؟
سردار متفکر نگاهش می کند
– کار کی؟ … صالح که زندانه … شاپورم که از بعد آتیش زدن خونه صالح دمشو چید … میمونه کی؟
سلیم سریع می پرسد
– کی؟
سردار اما صدای خنده اش بلند می شود
– زن صالح!
سلیم نگاه بدی به او می کند … به ساحل که می رسید میشد بی عار ترین مرد دنیا! … این در شان سردار نیست!
سلیم پوکر و بی حس رو به خنده ی سمی سردار می گوید
– از خنده ک.نم پاره شد به ولله!
صدای غمگین ساحل در اتاق می پیچد
– پدر من گم شده بعد شما دارین مسخره بازی درمیارین؟ … چطوری می تونید انقدر بد باشید؟
سردار بیخیال پوف کلافه ای می کند … دست خودش نیست … دست خودش نیست که ذره ای برای دلخوریِ ساحل تره هم خورد نمی کند
اما سلیم نه … عذاب وجدان او شامل حال همه میشد
– من عذر می خوام ساحل … الان وقتشه عقلامونو بریزیم رو هم به یه نتیجه ای برسیم
ذهنِ سردار می چرخد و می چرخد … ناپدید شدنِ سلطانفر … درست زمانی که صالح زندان است … درست زمانی که سردار دارد مهیای بهم زدن این نامزدی احمقانه می شود
مغزش فقط یک فرضیه ی مریض را مطرح می کند … خودِ ساحل!
این در بدترین حالت است که اگر چنین باشد وای به حال ساحل سلطانفر!
سلیم رد نگاهِ خطرناک سردار را میگیرد و میرسد به ساحل … عجب داستانی!
سردار کمی بدنش را کش می دهد و دست درون جیب شلوار می برد تا تلفن همراهش را خارج کند … نیست
جیب دیگر … بازهم نیست
تازه متوجه می شود که سرش از پشتی مبل آویزان می شود
– جا موند بی پدر!
سلیم منتظر نگاه می کند ببیند جریان چیست که سردار خسته و بی حال از روی مبل بر می خیزد
– گوشیم جا موند … شما مغزای آک بندتونو به کار بندازین ببینین باید چه غلطی کنیم تا بیام
سلیم سری تکان می دهد اما ساحل نه
– کجا موند؟
بهترش این بود که بپرسد نزد همان دختری ماند که بویش را می دهی؟ … نزد همان آسمان جلی که به خاطرش به من سیلی زدی؟ … بهترش این بود!
سردار کم تحمل شده … عصبی شده و پرخاشگر … با کوچک ترین چیزی بهم میریزد
با حالتی وحشیانه و با صدای نخراشیده ی خدادادی اش رو به ساحل می غرد
– به تو ربطی نداره خب؟ … اینو بکن تو اون کله ات … جای شر و ور گفتن بشین ببین بابای دله دزدتو کی بُر زده … مغز سلیمم ن.گا
می گوید و بیرون می زند و اشک حلقه زده در چشمان ساحل را نمی بیند … سلیمِ مستاصل را نمی بیند
ایهالناس دست خودش نیست … نمی تواند برای کسی غیر از سلیم و آن کوچکِ سلیطه ارزش قائل باشد
کاش این میان ساحل می فهمید دویدن به دنبال کسی که سخت دنبال دیگری می دود کار بس نادرستی است
او تمام فکر و ذکرش زنی است به نام آرام!
__________________
با صدای زنگ آیفون چشمانش را باز می کند … میدانست سردار بر می گردد برای بردن تلفنش
نخوابید فقط کمی چشم روی هم گذاشت
از جا بلند می شود جوری که آهو بیدار نشود
از درون آیفون چشمان خمار و خسته اش را می بیند و دلش برای هزارمین بار می رود
دکمه ی باز شدن درب مجتمع را می فشارد و به سمت درب واحد خودشان می رود
منتظر می ایستد تا آسانسور برسد و قامت بلند سردار از آن خارج شود
آرام سرتاپایش را تیز نگاه می کند … نمیشد یک برچسب رویش بچسباند و بزرگ بنویسد (ملکِ آرام)؟
بدون سلام و احوال پرسی دست پشت گردنش می کشد
– این نگاهت تهش قهقراست برو گوشی رو وردار بیار!
آرام اما منفوذ تر نگاه می کند … از نظرش این نگاه زیبا آمده؟
بی حرف به سمت تلفن همراه سردار می رود و آن را بر میدارد
سردار میان چهارچوب در ایستاده و وارد نمی شود … آمدنش به سقفی که این شیطان نفس میکشید با خودش است اما بیرون رفتنش با خدا … پس ترجیح داده وارد نشود
آرام گوشی را به سمتش می گیرد و همینکه می خواهد آن را بگیرد دستش را عقب می کشد
ناگهانی می پرسد و گویا مجتمعی به این بزرگی روی سر سردار ویران می شود
– ساحل کیه؟
جای خیلی حساسسسس تمومش کردی ممنون ساحل جان امشب زودتر پارت دادی دستت طلا گلم🙏🙏😍💗
فدات❤
ادمین خدا خیرش بده زود تایید کرد😁
ولله رو ما هم ویران شده حالا سردار جون بیا ودرست کن وگرنه سینه ی قبرستونی امشب 😂😂😂مممنون ساحلم
اگر موفق شم جریان ساحلو رو کنم می تونم به خودم بگم نویسنده واقعا😂😂
خواهش می کنم بتولم❤
واقعا جریان سختیه اصلا هولناکیه😂😂
🥰🥰🥰😘😘
😂👌🏿