نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۸۷

4.5
(36)

آرام:
خیره به درونِ آینه ی قدی می نگرم … چه از من مانده؟ … دخترکی با یک لباس مشکیِ بلند … ساده است … ساده ی ساده
موهای کراتینه شده ی صاف … خلاص شدم از شر آن فِرهای مزخرفی که جای انگشتانِ او روی تمام پیچ و تاپ تار هایش مانده بود … جای نفس هایش میانِ کپه کپه ی فرها مانده بود … صافش کردم … صافِ صاف
چشمان سیاهی که خط چشم آذینشان بخشیده … لب هایی که به قرمز ترین حالتِ ممکنه رنگ آمیزی شده
با غمِ بی نهایتی دخترکم را می نگرم …‌ خجالت می کشم از او بپرسم آیا خوب است یا نه … حتی نمی خواهم دیگر مردمک های پر از بیچارگی اش که فریاد قوی بودن سر می دهند را ببینم
از آینه می گریزم
درب اتاق را باز می کنم و خارج‌ می شوم … صدای موزیک می آید … صدای خنده های بلند … صدای بهم زدن جام های مشروب
لبخند تلخی میزنم … برای چهارمین بار تلفنم زنگ می خورد … همان نام سه بارِ پیش … سلیم!
قطع می کنم و می جنگم با خودم برای فشردن یا نفشردن آیکون بلاک!
کنار میز بابا میرسم که دست دور کمرِ شکوهِ فتنه حلقه کرده است
من را می بیند و فورا خنده اش مستانه تر بلند می شود … سر خم می کنم تا کسی نفرتِ درون چشمانم را شکار نکند
رو به مرد الیاس نامی که گویا رفیق گرمابه و گلستانش بود می گوید
– الیاس ببین … این دختر ژن خودمه … یه صالحِ اصیله … هم از زندون رهام کرد هم برای برگشتنم یه همچین جشنی ترتیب داد!
با صدا زدن های آهو و دستش که آرنجم را می کشد حرف های الیاس را نمی شنوم
– آرام … گوشی با تو کار داره
متعجب می پرسم
– کیه؟
بدون پاسخ به فرد پشت خط می گوید
– می شنوه …
گوشی را به گوشم می چسباند و من یکه خورده نگاهش می کنم
صدای پشت خط نمی دانم می کشد؟ … نمی کشد؟ … زنده به گور می کند؟ … خفه می کند؟ … نمی دانم فقط می دانم لبه ی میز را چنگ می زنم مبادا پخش زمین شوم
– آرام … آرام سردار تیر خورده … نمی تونم ببرمش بیمارستان آوردمش خونه
تیر خورده است؟ … سردار تیر خورده است؟
الهی من بمیرم … الهی بمیری آرام … بمیری که از شدت نگرانی برایش داری کفن می شوی
زانو هایم شل شده که آهو سریع زیر بازویم را می گیرد
بابا و شکوه غرق صحبت با افراد پشت میز اند و حواسشان به پرپر شدنم نیست
آهو نگران می پرسد
– آرام چیشد؟ … چت شد؟
با خس خس جواب سلیم را می دهم
– گوش کن بهم سلیم … جای تیر خورده رو سفت نگه دار … با یه پارچه ای سفت ببندش … خودمو می رسونم
گوشی را پس می زنم و با ضعف و ناتوانی می خواهم بروم
صدای عصبانی شکوه بلند می شود
– کجا میری آرام؟ … نمی بینی جشنِ باباته؟
کاش یک شکوه لااقل خفه شود
سردارم … سردارِ من تیر خورده بود … زخمی شده بود … کاش من میمردم اما یک تار مویش آسیب نمی دید
فکر انتقام است؟ … خیانت کرده؟ … زن دارد؟ … تک تکشان به درک فقط او سالم نفس بکشد برایم کافی است
نگاهم به نگاه پدر می چسبد … دندان روی دندان می فشارم
– گور بابای خودتونو جشنتون!
پای او وسط است … پای جانش … پای نفس هایی که‌ نفس هایم به آنها بسته بود
می دوم … با آخرین سرعت … کفش های پاشنه‌ بلندی که در خیابان در می آورم تا‌ راحت تر بدوم
کف پاهایم زخمی می شوند و می سوزند … همه اش فدای یک تار موی سردار … بخدا قسم آسیب جدی ببیند خودم را وسط شهر حلق آویز می کردم
نمی دانم پول تاکسی را حساب کردم؟نکردم؟
سمت خانه با همان پاهای برهنه و دامنی که بالا گرفته ام می دوم
نگهبان مرا می بیند و تنش را عقب می کشد
درب ورودی خانه را باز می کنم و …
یک جسه ی بزرگِ بیهوشِ خون آلود چشمک می زند … سردار!
کف پاهای خونی ام را روی زمین‌ می کشم تا به هیکل تنومندش برسم … این‌ پیکرِ بی جان مال سردار است؟
صدای شوق سلیم می آید
– آرام اومدی … خوش اومدی … خوش اومدی … آرام خیلی خون ازش رفته!
بالاخره به سختی به کاناپه می رسم … خیره خیره پیکرش را می نگرم که زانو هایم سست می شود … درست‌ پایین کاناپه سقوط می کنم
اشک هایم بی سابقه روان می شوند … ناف من را با گریه بریده اند گویی
با احتیاط ترین حالت ممکن انگشتان لرزانم را روی صورتش می کشم … عرق کرده … داغ است … نوازش می کنم و اشک هایم روی لباسِ مزخرف می ریزند
چه میکنی با خودت سردار؟ … چرا خودت را می رنجانی؟چرا خودت را زخمی میکنی؟ … چرا آخر مرا می کشی دیوانه؟
ناله ای می کند که مانند برق گرفته ها دستم را عقب می کشم … چه غلطی میکنی آرام؟ … چرا مانند مجسمه نشسته ای؟
سمت سلیم بر می گردم
– ابزار نیاز دارم … یه کمکی هم می خوام
سلیم سریع می گوید او از من نگران تر نباشد کمتر هم نیست
– میارم … هرچی میخوای بگو میارم … کمکی ام خودم هستم
– تو نه … یکی که کار بلد باشه … خیلی خون ازش رفته … کیسه ی خونم می خوام … چرا مثل احمقا وایسادی تا به این حال بیفته باید می بردیش بیمارستان
سلیم غمگین نگاهم میکند … آخ آرام آخ … قلبت نمی توانی رها کنی که!
– گوشیتو بده … گوشی خودمو نمی دونم توی راه چیکارش کردم … زود باش … بیا بدنشم جا به جا کن نیفته رو پهلوش من زورم نمی رسه
سلیم گوشی اش را کف دستم می گذارد … اعتماد می کند … این دخترکِ عاشقی که اشک می ریزد اما قوی صحبت می کند حتی به یک تار موی سردار هم آسیبی نمی رساند … سلیم خوب من را می شناسد!
شماره ها همیشه در ذهنم حک می شوند
– الو زینب … منم آرامم
صدای متعجبش می آید
– آرام؟ … چرا اینجوری صحبت می کنی چیشده؟
با اشاره سلیم را راهنمایی می کنم که چگونه تن بزرگ سردار را بچرخاند که خون ریزی اش تشدید نشود
سلیم کمر سردار را با زور می چرخاند و صدای مردانه ای ناشی از زور زدن زیاد از گلویش خارج می شود
– اندازه ی خرس هیکل داره نکبت … کمرم برید
جواب زینب نگران را می دهم
– زینب به کمکت نیاز دارم … وسایل جراحی رو از بیمارستان بیار و یه کیسه ی خونِ AB
… خودتم بیا
– یا حسین آرام چیشده خب
با آستین لباسم عرق پیشانی سردار را پاک می کنم
– زینب … نپرس … فقط سریع بیا به این لوکیشنی که برات می فرستم … خیلی سریع … خواهش می کنم ازت!
خواهش می کنم … آرامِ مغرور برای اولین بار خواهش می کند … برای اولین بار طلب کمک می کند … این عشق آخر مرا می کشد
زینب باشه ای می گوید و تلفن قطع می شود
دقیقه ها می گذرد و من با هر تیک تاک ساعت یک تکه از جانم کنده می شود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

آرام با چشمای خودش ساحل رو کنار سردار ببینه هم نمیتونه ازش دل بکنه طوری حال آرام رو وصف کردی انگار فیلم میدیدم ولی سردار چه حالی میشه چشم باز کنه فرفریای آرام رو نبینه😑ممنون ساحل جان عالی بود

لیلا ✍️
4 ساعت قبل

طفلی هردوشون چقدر عذاب می‌کشن😭💔
این الیاس مرگ می‌خواد😐🗡

فاطمه
4 ساعت قبل

الهی بگردم ارامو
چقد سردارو دوست دارههه

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x