نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۹۹

4.9
(32)

پس از آن همه بدبختی که به روز من آورد هنوز هم فکر انتقام است … میان این انتقام جویی اش رویای بچه آوردن را هم می پروراند … حتما یک بچه که به خون پدربزرگش تشنه است!
کش موهایم را سفت می کنم و شال لعنتی همانجا در ماشین مانده
در یک حرکت دست گیره ی درب را پایین می کشم … تنها راه رفتن همین است … سردار دیگر اجازه ی رفتن نمی دهد قطع به یقین
خودم را در پذیرایی پرت می کنم … جای خالی!
هیچکس نیست!
آه … رفتند … فقط یک لحظه غفلت کردم … لعنت به من
امشب حماقت هایم تمامی نداشت … آن از تسلیم شدنم و این هم از غفلتِ بد هنگام
تا می خواهم دمنوشِ نا امیدی را سر بکشم،برق یک دسته کلید چشمم را می زند
کلید هارا … نبرد!
گل از گلم می شکفد و مانند پروانه ای که از پیله درآمده باشد سمت دسته کلید پرواز می کنم
من … حتی یک ثانیه دیگر کنارش نمی ماندم!
من حسودم … یک زن حسود احمق … من گاهی حتی به خودم هم حسادت می کنم
او از منی که مانند روانی ها حسادت می کردم انتظار دارد بعد از دیدن یک زن در کنارش کنارش بمانم؟ … حتما با شعارهای جدید … همانهایی که می گوید با حسادت بیش از حد مردهارا خسته نکنید
من او را برای خودم می خواهم … خود‌ِ خودم … خسته اش کنم؟ … سردار مال آرام است … این را حتی خود خدا هم می داند … از قدیم الایام سردار مال آرام بود
من‌ نمی بخشم … هرگز نمی بخشم گناه نابخشودنی اش در حقم را …خودم را از او می گیرم … همانطور که‌ او خودش را از من گرفت!
____________________

زنگ قدیمی درب را می فشارم و صدای جالبی می دهد … یک صدای اردک مانند
منتظر می ایستم … سال ها گذشته و من نمی دانم اصلا او من را می شناسد یا نه
درب باز می شود و یک پیرزن بامزه رخ می نماید … چقدر … چقدر پیر شده بود!
کمی نگاهم می کند و نگاهش می کنم … لب هایش برخلاف انتظارم تکان می خورند
– آرام!
لبخندی میزنم که بغضی بزرگ در آن نهفته است
– طلا مامان!
چشمان گرد و بانمکش آمدن به این آبادی را برایم کمی راحت تر کرده است … جایی خیلی دور تر از آن شهرِ بی رحم
نمی دانم دلم برای مادرم تنگ می شود یا چه … فقط می دانم که خودم را در بغلش می اندازم و مانند کودکان شیرخوار زیر گریه می زنم … من خیلی پُر بودم … سر ریز کردم!
– طلا ماماننن
دست های چروکیده اش نوازشم می کند
– دختر تو اینجا چیکار می کنی؟ … چرا اینجوری مثل ابر بهار گریه می کنی؟
فقط گریه می کنم … چه بگویم؟ … بگویم نوه ات روحم را شکاند و روی تکه های شکسته اش تاخت؟ … بگویم برای فرار از او پناه آوردم به دهاتی که هرگز رهایش نکردی؟ … بگویم آمده ام چون مانند تو سردار را رها کرده ام؟ … حتی فراتر از آن می خواهم آقش کنم؟
چرا آق معشوق نداریم؟ …فقط پدر و مادر حق آق کردن دارند؟ … آن بیچاره ای که می شکند چه پس؟
_____________________

– خب پس یه مدت می خوای اینجا کار کنی … دکتر روستا؟
سری تکان می دهم که با چشمانی که عجیب مانند سردار بود،ریز و کنکاشگر نگاهم می کند
– باز اون گنده بک اذیتت کرده؟
نمی دانم حرف چشم هارا می خواند یا که‌ من و سردار را زیادی می شناسد
– توام مثل من ولش کردی اومدی روستا!
سر به زیر می اندازم … اگر برای طلا بگویم که چه ها با من کرده قطعا آقش می کرد … من مگر می توانم سردار را نزد مادربزرگش خراب کنم؟
– می خوام یه مدت اینجا پیش شما بمونم … فقط نمی خوام سردار بدونه اینجام
طلا گره روسری اش را محکم می کند
– آخرش من از دست شما دوتا دق می کنم میفتم می میرم … ده ساله همدیگه رو می خواین و هی عین سگ و گربه میفتین به جون هم … چیکار کرده که از دستش فرار کردی اومدی پهلو من؟
هنوز هم همان طلا مامان گذشته است … با همان زبان و تند و تیز … چقدر دلم برایش تنگ شده بود
ناله وار می گویم
– طلا مامااان … بمونم؟
کمی سرزنشگر نگاهم می کند و سرانجام پاسخ می دهد
– بمون عزیزم بمون قدمت سر چشم من!
از شوق می خواهم بغلش کنم که دستش را به علامت استپ جلویم نگه می دارد
– وایسا وایسا … هنوزم خودتو لوس می کنی بشین سرجات ببینم … شرط داره اینجا موندن
وا رفته می مانم … حالا می فهمم سردار آن ژن سواستفاده گری اش را از کی به ارث برده است
ناگهان می خندد و سرم را در بغلش می کشد
– شوخی کردم … تو دخترمی … بمون عزیزم … اون کینه شتری ام بالاخره یه جایی سرش به سنگ می خوره
باز هم بغض بی نام و نشان راه گلویم را می بندد
– طلامامان پسرت خیلی اذیتم کرده!
دست های پیرش جای دست های بزرگ و کشیده ی نوه اش صورتم را نوازش می کنند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افرا
5 ساعت قبل

ممنون ساحل جان🩷
از همین اول عاشق طلا مامان شدم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ساعت قبل

طفلی سردار حالا کجا بره دنبال این ارام یاغی بگرده 😂 فکر نکنم به ذهنش برسه رفته روستا پیش مادر بزرگ خودش ممنون ساحل جان😘

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x