نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۱

4.1
(69)

روی نوک پا … بدون سر و صدا پشت سرش حرکت می کنم
این حیوان به ظاهر دست آموز حقیقتا یک گرگ دریده بود که کل این عمارت را به سلابه می کشید
من … ثابت می کردم … آن روی هفت خط این غول را فقط من می شناختم
نصف شب دنبال هرچه هست می فهمیدم … می فهمیدم و ثابت می کردم
هه … چه با خودش فکر می کرد؟ … گول آن هیکل درشتش را می خوردم یا صدای زمختش؟
سمت آشپزخانه می رود؟
روح از سرم می رود … فهمید … فهمید که به آشپزخانه رفت … مغزش یک ابر کامپیوتر است و من هرچه فحش بلدم نثارش می کنم
می خواهم برگردم و بعد دیوار حاشا را بالا بروم که بدنم از پشت کشیده می شود و جیغم لا به لای دستان دستان تنومندی خفه
به دیوار توالت کوبیده می شوم که در با لگد بدی بسته می شود
پوزخندی صورتم را می پوشاند
– الان بترسم؟
دستش سفت زیر خرخره ام می نشیند و دندان هایش روی هم جیر جیر صدا می دهند … هاه … عصبی … مثل همیشه
– چه غلطی می کنی پشت سر من ؟ … تو همین توالت چالت کنم؟
دریده در چشمانش زل میزنم … اگر زمینش نمی زدم … اگر این چشمان پر از نفرتش را رو نمی کردم … اگر این پشت پرده بودنش را نمایان نمی کردم آرام نبودم
– دستتو بکش عوضی … برای توی خونه خودم گشتن باید از تو‌ اجازه بگیرم؟ … چال کن ببینم چجوری می خوای چال کنی ارد ناشتا میدی برا من
سرم را چنان به دیوار می فشارد که حس می کنم مغزم له می شود
– آرااام … میزنم لهت می کنم تو روی من وای نسا … بهت میگم چه گ***وهی می خوری پشت سر من ؟ … میخوای صبر منو بسنجی؟
نه … سرم زیر فشار دستش در حال له شدن است
باید از راهش وارد می شدم
این راه است که فقط بر این دیو وحشی اثر می کند
با دستانم محکم یقه کت چرم جذابش را چنگ می زنم و تنم را به بدنش می کوبم … لعنتی بدن خودم هم لرز می گیرد … یک موج مو سیخ کن
دستش روی صورتم شل می شود که می تازم … لعنت … زیادی بالا بود …‌ سرم را تا جایی که می توانم بالا می گیرم
– اها همینه … همینو می خوام نشون بابای ساده لوحم بدم … همین سردار بد دهن با دست هرز … نه اون مار خوش خط و خالی که نشون میدی … تو … واقعا فکر کردی من نمی تونم ثابت کنم؟
تنش را کمی عقب می کشد که بیشتر می چسبم … او کشته آرام است … نمی تواند نه بگوید به لمس هایم
دست از صورتم بر میدارد و سر خم می کند تا بهتر دید داشته باشد به چشمانم … توف به ذات کسی که گفت مرد قد بلند خوب است … من جلوی ای لعنتی عزت نفس ندارم … از بالا نگاه می کند
– پشت سر من راه بیفت … خفتت کنم … خر کشت کنم یه تنگی جایی … بعد از سر و کولم بالا برو … دیگه خسته کننده شده … بکش عقب نچسب به من آرام
یک دستم را کنار را روی گونه اش‌می گذارم … درست روی ته ریش نا مرتبش
قسم می خورم این نگاه زوم روی لب هایش دیگر از عمد نیست … لعنت به آرامی که هنوز او را می خواهد
– سردار … دستا هرزتو به جا قلدری می تونی برای نوازش استفاده کنی … منو نگا کن چرا درو دیوارو نگا می کنی؟ … چی میشه مثلا … عا عا فک کن … بابا در این دسشویی رو باز کنه … چفت تن دخترشی … دیگه لازم نیست من جونور بودنتو ثابت کنم … خودش پرتت می کنه بیرون
نمی تواند عقب بکشد و من این عجز را می خواهم … می خواهم عاجز شدنش را … تا کی می توانست در برابر این آرام لوند طاقت بیاورد؟
– خفه شو … خفه شو … گفتم مثل زنای خراب‌ حرف بزنی زبونتو می برم آرام … بکش کنار او دستای کوفتیتو من نه عیوبم نه یوسف … بهتره نقشه هایی که توی اون مغز فندقی کوچولو داری رو ورداری و در ری
خنده تمام جانم را می گیرد … این لحن درمانده که سعی دارد قوی باشد روحم را جلا می دهد
– آخ سردار … آخ … قسم می خورم … ببین منو … قسم می خورم داری برا لمس بدنم میمیری …
دست روی سینه ام می گذارد و محکم هولم می دهد که با خنده به دیوار می خورم و از بدنش فاصله می گیرم
– گمشو بیرون … دریده شده واسه من …
بیشتر می خندم و خیره خیره نگاهش می کنم
– من … آرامم سردار … کل اون بیرونیارو بتونی رو انگشتت بچرخونی … من گولتو نمی خورم … این موزمار بودنتو جمع کن
سمت درب می روم … نمیشد باید زهرم را می ریختم
– تو … تو سردار شاهرخی … داری له له میزنی برا تن یه دختر با لباس خواب چهارخونه و کلاهی که یه تار مو ازش بیرون نیست … اگر بخوام …
حرفم با بدنی که از پشت تنم را به در می کوبد و سرم را روی در می فشارد … یک صحنه جذاب … از آن خشن های دلخواه
– مرگت اینه؟ … مرگت این دستیه که زور میزنی بهت نمی خوره؟ … مرگت چیه که کلاه کندی افتادی دنبال من؟ … آرام این اغوا کردناتو جمع نکنی میشم همون حیوونی که تو مغز معیوبته
در را باز می کند و محکم به بیرون پرتم می کند و خودش هم خارج می شود و به ساعت سمت درب بیرون می رود
دندان روی هم می فشارم …‌ چه شد؟ … تحقیر کرد یا چه؟ … بلایی به سرش می آوردم که آن سرش ناپیدا … فقط صبر کن سردار … صبر داشته باش
آب می خواستم … گلویم خشک خشک بود … سمت آشپزخانه می روم … خب دعوای نصف شب امشب هم تمام و من باز بدون حاصل … روانم به هم ریخته
روانم از پدری که نفرت خانه کرده در چشمان این مرد را نمی بیند به هم ریخته
از خانه ای که بی توجه به دختر جوانش پاتوق این لعنتی شده روانم به هم ریخته …
لیوان آب یخ را سر می کشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x